سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در میکده آن چه عشق فرمود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم
مردی بُدم و چگونه مردود شدم
 
آن حلقه‌ی عاشقان که تو می‌گفتی
رفتم وَ در آن سوختم و دود شدم
 
من خاک بُدم، چگونه بر باد شدم
از بود و نبود خود چه نابود شدم
 
آتش زدم این خویشتن خواب‌زده
در مجمر جان عاشقان عود شدم
 
برخاستم از چرخِ نُسَخ‌پیچ عدم
بیدار شدم، روح شدم، رود شدم
 
صد عمر زیان‌دیده بر این خاک گذشت
تا روی تو دیدم همه تن سود شدم
 
از کعبه و آتشکده فریاد زدم
در میکده آن چه عشق فرمود شدم
  
حلمی شدم و نهان دو صد جام زدم
بر فرق پیاله چون کُلَه‌خود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم | غزلیات حلمی

۰

در میان ضمایر

در میان ضمایر به آن صداها گوش فرا می‌دهی که چیستی و چه می‌کنی؟ در میان آن همه هیچ، آیا گوش سپرده‌ای در هیچ دمی که تو کیستی و بر این زمینِ هیچ چه می‌کنی؟

در این دم که ما همه هستیم - به خیال خویش -، و دمی دیگر بر فراز قبرهامان می‌خندند، می‌گریند، می‌کِشند و می‌نوشند و می‌شاشند و می‌گذرند و به هیچ می‌گیرندمان، آن دم را که نیستیم چه می‌کنی؟ آن دم را چه می‌کنی و کجایی و که‌رایی؟ 

آیا در میان این همه ضمایر،
می‌دانی کیستی و چه می‌کنی؟

حلمی | کتاب اخگران
در میان ضمایر | کتاب اخگران | حلمی
۰

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن
حرف تو حرف خاک نیست، خاک به چرخ جان مکن
 
مردمکان خوابرُو عزم خیال می‌کنند
برشو و جلوه تیز کن، ناز به مردمان مکن
 
تیغ حضور برکش و طاق غیاب درشکن
خانه گرفته‌ایم ما، هی سوی این و آن مکن
 
بی تو چه مشتریست این گنج و طلای خفته را
جان به طَبَق گذاشتیم، میل به استخوان مکن
 
چانه مزن که چیست این، جان خریدنی‌ست این
ما که حراج کرده‌ایم، قیمت آب و نان مکن
 
ما همه روح خالصیم بر فلک هزارپر
سوی تو بازگشته‌ایم، قسمت ما خزان مکن
 
ساحل دهر آمدیم از پس کهکشان درد
این همه رنج‌دیدگان جز سوی خود روان مکن
 
طاعت ما حضور و بس پیش تو ای هزارکس
مجموعه‌ی یکان تویی، بی‌همگان دوان مکن
 
حلمی خوابدیده را روی مگیر و ره مزن
چون سخن نجات شد صحبت ریسمان مکن

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن | غزلیات حلمی

۰

آه بیداری و آه تماشا

آه، صبحدم سر برآوردن از هستی، ژولیده‌عصب و خشک‌نای.
آه، صبحدم سرکشیدن از عدم، تلخ‌ و بیگانه‌ و مُشک‌سای. 
آه، بیشینه‌توان و تمام‌جان در هیمه‌ی نقصان و کوری و کوتاهی برخاستن.

آه بیداری و آه تماشا در کویر زهد و حجب و ریا.
و آه آزادی و آه شعف در بیدادگاه سیاه‌جامگان اندوه و عزا. 

آه عشق و اوج بلند آزادی‌اش.

حلمی | کتاب اخگران
آه عشق و اوج بلند آزادی‌اش | کتاب اخگران | حلمی
۰

در عهدی خاموشم

در عهدی خاموشم. 
لیک می‌پرسم آیا من در عالم روانم یا عالم در من؟
صدا می‌گوید نه تویی و نه عالمی.
صدای خود را در روح می‌شناسم.


آری،
چون چشم می‌بندم
نه منی و نه عالمی.
بر می‌خیزم
عالم بر می‌خیزد.


حلمی  | کتاب روح

در عهدی خاموشم | کتاب روح | حلمی

۰

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید 
نرسد فکر اجل آن چه که این بنده کشید


مرگ من در برِ من خفته و من بر درِ عشق
پیش از آداب کهن باید از این گور پرید


آتش روح درون است دل خسته، مجوی! 
خشک باید شد و چون شعله از این هیمه جهید


برو هندو‌بچه‌ی مست و سوی خانه مگیر
که به بیهوده نشستن نتوان جلوه خرید


بی‌خدا گفت من و حرف من و علم تمام
این من و حلم خدا، این تو و آن علم پلید


هر زمان غلغله شد جان تو از فصل و فراق
مجلس قاف بخوان هلهله‌ی حبل و ورید


حلمیا گوشه بیا، قافیه‌ی عشق مجوی
فرد و بی‌قافیه شد هر که در این گوشه رسید

تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید | غزلیات حلمی

۰

بر بلندایی نو

بیهوده است زندگی اگر غمهایم را در خویشتن نسوزانم و تبدیل به شادمانی نکنم. بیهوده است مستی اگر ظلمات پیرامونم را در آن فرو نریزم و مشعل سحرگاهان از جانش برنیارم. 

رنگها بیهوده‌ و بی‌نوایند اگر رنگی نو از ادغام خویش نسازند، و اصوات همه پست و تکراری‌اند اگر کمر سنّت نشکنند و به زانوش درنیاورند. 

قلبم از رنجهای نو می‌جوشد و خوشم از این نونوایی. خوشم که امشب به پایان می‌رسد و فردا ستاره‌ای دیگرم. خوشم که فردا هرگز از آنچه امروزم به یاد نخواهم آورد، اگر هم یاد آرم نخواهم شناخت.

و باز هم بر بلندایی نو ایستاده‌ام و هیچ چیز در برابرم پدیدار نیست، و باز هم در آزمون آب و آتش و در این سویدای نمی‌دانم چه خواهد شد، در عدم‌ترین آنی که هرگز زیسته‌ام، به جانی استوار، قلبی رشید و عشقی بی‌همانند فریاد می‌دارم: بی‌نهایت دوستت می‌دارم ای بی‌نهایت دوست‌داشتنی. 

حلمی | کتاب اخگران
بی‌نهایت دوستت می‌دارم | کتاب اخگران | حلمی
۰

من منکران بوسیده‌‎ام، جان خداشان دیده‌ام

من منکران بوسیده‌‎ام، جان خداشان دیده‌ام
از مؤمنان لیک هیچ‌ گه بوی خدا نشنیده‌ام


من بی عقیده زیستم تا خویش دیدم کیستم
از نوجوانی تا کنون صد گُل ز بالا چیده‌ام


از کودکی دانسته‌‌ام بی دین توان برخاستن
از حق تمام روزها تا عمق شب ریسیده‌ام


من بس سحرها دیده‌ام از نور دل بگریخته
هم نیز بس شب‌ماندگان در وصل حق پاشیده‌ام


از سر حجاب‌ افکنده‌ام، بس خانمانها کَنده‌ام
پیروز را بازیده‌ام، امروز را باریده‌ام


لشکرگشای پست را در چالِ میدان کشته‌ام
مستِ خوشِ بی‌ هست را وصل خدا بخشیده‌ام


حلمی شبانه نیم‌مست سر کش به کوی جام‌دست
زیرا از ایشان یک تنی بر عاشقی بگزیده‌ام

من منکران بوسیده‌ام، جان خداشان دیده‌ام | غزلیات حلمی

۰

آیا تمام این لحظات مراقبه نیست؟

آیا تمام این لحظات مراقبه نیست؟ آیا این جام به لب بردن و پیک جاودانه تمام به نوش کشیدن مراقبه نیست؟ آیا تنگ در آغوش کشیدن و لب بر لبْ جانانه نهادن، این مستی این دلدادگی مراقبه نیست؟

آیا شب مراقبه نیست چون پرده در می‌کشد و آفتاب مراقبه نیست چون رخ از ظلمات بیرون می‌تابد؟ آیا بزم مراقبه نیست و این بیهُشی، و آیا رزم مراقبه نیست با هر دو سوی بازندگانش؟ 

آیا سر به پرستش ابلیس فرو نبردن و از طلب و کبر و من دست کشیدن مراقبه نیست؟ آیا این تورّق زربرگان عشق آنگاه که برگ برگِ وهم فرو ریخته‌ای و هر دو آسمان و زمین، دین و دانش، به هیچ گرفته‌ای مراقبه نیست؟ آیا خفتن مراقبه نیست به رویای تو، و برخاستن به لقای تو مراقبه نیست؟ آیا اینها همه تو نیستند و اینها را همه تو دیدن مراقبه نیست؟

خرامیدن بر لبه‌ی هیچ، بر باریکه‌راهی که هیچ نمی‌دانی به کجا می‌رسد.
آیا این خرامیدن،
این هیچ،
این ندانستن،
و این چنین تمامْ در تو دل داشتن مراقبه نیست؟

حلمی |‌ کتاب اخگران
آیا تمام این لحظات مراقبه نیست؟ | کتاب اخگران | حلمی
۰

من که باشم؟ تو بگو..

من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل
خادم بی‌منّت معذور دل


من چه باشم؟ تو بگو، قانون عشق
چنگ می‌زن مر مرا تنبور دل


مرگ را پنداشتی مأمور توست؟
مرگ هم باشد دم مجبور دل 


تو سوی من تاختی خود باختی
تاختن بر شش سوی مستور دل؟


بعد از این دست من و زلف شما
تا چه باشد بهرتان دستور دل


در شب تاریک حلمی نور دید
موسقیِ روشنِ منصورِ دل

من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل | غزلیات حلمی

۰

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست
نیم‌سوزی در اجاق کوتهی‌ست


دستِ عاشق دستِ کار است ای اصم
سینه از بار خموشی تفته‌دم


حرف دل را در تنور سینه‌ها
سوختن بایست بی‌آذینه‌ها


تا نیفکندی دو دستان دعا
نیست آزادی و نی شادی روا


خرقه‌ی زهد و عبادت سوخته
آتش نور و صدا افروخته


تا نگردد ظرف از ترشی تهی
مِی نریزد تا کُشد صد اندُهی


وقت مِی دریاب ورنه سرکه‌ای
پیر گردی و ندانی که که‌ای


پیر گردی همچو پیران دغا
بوف شرع و شام شوم ادّعا


آنکت جانی تباه و خوفته
در جوانی دل سیه تن کوفته


پیر تشخیصی اگر، دردانه‌ای
نونو و زیبا و جاویدانه‌ای


ورنه چون صد شیخ کور و خُفت و منگ
قطب خواب و پیر نام و شِفت رنگ 


ساز نو بردار، این رف خانه نیست
گوشه‌ی وهم است این، جانانه نیست


گر بخواهی عشق، تا میخانه خیز
گر بخواهی سوختن، پروانه خیز


گر بخواهی جامه از حق دوختن
قرنها باید ز جام آموختن


قرنها باید به توفان باختن
تا به یک توفی جهانی ساختن


باده‌ی عشق است و امشب نوش باد
تا ابد پیمانه‌ی حق جوش باد


حلمی

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست | مثنوی تشخیص | مثنوی حلمی

۰

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه
هر شب صفاست با ما در جام بیکرانه


پیغمبران معکوس که جامه شرحه دارند
گویند روح می‌جو در این خراب‌لانه


در آسمان ببینم بس درگذشته خشنود
بس نیز زار و گریان سوی رَحِم کمانه 


ای رازدار هستی با ما نکوی‌تر شو
تا رازها گشاییم از حکمت شهانه


گمگشته راه جوید، دیوانه ماه در کف
سوی دم خوشانه داند ره شبانه


منْ گبر گفته بودم این خوب و بد تباه است
این خوب و بد بکشتم در بزم عارفانه


ای خوابمرده بر شو، بایست راه دانی
ورنه به خواب میری، این خطّ و این نشانه


حلمی سرای‌ مستان با باده همنشین شد
تو‌ نیز راه خود دان، ما را مکن بهانه

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان