دوش میرفتم از آن معبد پنهان سوی دوست
زان ره بی در و بی پیکر تودرتویِ دوست
از ره خاک مرو، جادهی دل خاکی نیست
زائر روح نباشی نرسی تا کوی دوست
دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو میخواند
چنان کردم که فرمودی و کس جز ما نمیداند
اگر چه دور در جسمیم و لیکن جانِ نزدیکیم
به دریا میزنم دل را و دریای تو میراند
من آن خورشید بیهوشم که از چشم تو مینوشم
تو آن دریای فرّاری که درد کهنه بنشاند
خلایق را نمیدانم چه دلخوش کردهی هیچند
تو خود عشقی و ایشان را چرا عشقت بترساند
مرا موسیقی چشمت چنان از خود به در کرده
که گر افلاک در ریزد مرا نتوان بلرزاند
چنان در عشق رقصانم که صد کشور به هم کردم
ولی خاک مرا یک دم کسی نتوان بلغزاند
امین عشق تو حلمی به دنیایی که دنیا نیست
چنان خو کرده در طوفان که طوفانها بغرّاند
درون سینهام غوغادلی خاست
که از مغرب به مشرق شعله آراست
درون آتشی میسوزم از عشق
که آغازش نه اینجا و نه آنجاست
شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند
حاضران روح را هر شب به مهمانی برند
عاشقان گر گود بنشینند پُر بیراه نیست
خاضعان عشق را آخر به چوپانی برند
سایه چون بر طینتش خطّ تباهی میکشد
ای بسا هم نوربخشانی که ظلمانی برند
مجلس موسیقی است و میزبانان فلک
هر که پیداتر نشیند را به قربانی برند
آزمونها سخت و ما هم جمله با سر باختیم
بردهی جام ظفر را هم به قپّانی برند
نو شود امسال و هر سال از شما بیدارها
خفتگان را نیز در بند پریشانی برند
هر چه از پیراهن جان بوده برکندی و حال
حلمی بیخانه را هر جا که میدانی برند
آرام تویی، اگرچه آرامی نیست
فرجام تویی، اگرچه فرجامی نیست
بیدار منم به مردم خوابیده
تا میکدهی روی تو جز گامی نیست
گمشدگان گمشدگان را خوشند
ماهوَشان ماهوَشان میکِشند
موعظهی عابد دیوانه را
بادهکشان سینهکش آتشند
ای نَفَس بیهدهی جارزن
یک نفسی باد غنا بار زن
یک نفسی صوت عدم گوش کن
نیستی و نیست هماغوش کن
هستِ تو که هستِ من و مایی است
نیست از آن نیست که بالایی است
این ورق زر که به دستان توست
نیک بخوان این ره پنهان توست
این ره پنهان که به دریا رسد
از ره رویا به ثریّا رسد
*
جام من و بادهی او، راز نیست
راه به جز راهِ پُرآغاز نیست
هر نفسی آخری و اوّلی
مرگ نو هر آنی و زایش بلی
زیستنی باطنِ این زیستگاه
کالبد خاک نهای، روح خواه
آنچه درون شب طوفانی است
گوهر پیدایی و پنهانی است
آنچه ندارد سَر و سِرّ عیان
اصل همان است و همان است جان
چون سر زلفش تو به دست آوری
قطرهی دریاکشِ پهناوری
*
قطرهی دریاکش پهناورم
نیست به جز عشق خدا در سرم
نیست به جز عشق، سراپا خوشم
عاشقم و بار خدا میکشم
آن شب و آن قرعهی بیصورتی
من بُدم و آن دم بیقیمتی
من بُدم و او بُد و صد باربُد
زان دم بیلحظه ندانم چه شد
بی همه بارِ همه را باربر
این که تو آنی و ندانی خبر
عاشق اینم که ندانم کجام
بارِ که میسوزم و این دم کهرام
عاشق اینم که سراپا دلم
گرچه بدین لحظه به سر در گِلم
این سر دیوانه ولیکن خوش است
حافظ بیخودشدهی آتش است
عاشق بیخودشده را راه نیست
راه به جز راه شهنشاه نیست
راه شهان باز کنم نیمشب
تا به سر آرند شب بیسبب
گفت به دل در شب پرآذرخش:
بر سر افتادهسران تاج بخش!
آن کنمی هر چه مغان خواستند
آتش دیرینه برآراستند
آتش دیرینه تویی، راست شو!
ناز مکن، هر چه که دل خواست شو!
حال کنم آتش دل چپّ و راست
باک ندارم که چه افزود و کاست
باک ندارم نه ز هستی و نیست
هر چه ببینیم یکی و یکیست
هر چه ببینیم تویی و تویی
هست عجب وهم سراپا دویی
شوریده شد سرای از توف و تاب عشق
سوزیده خلقتی از التهاب عشق
خلقی شگفت زین باران خشم و کوب
گم کرده خویش از راه صواب عشق
تا کی بچرخد و تا کی درو شود
در مشتِ صافیِ عالیجناب عشق
چون ماه چارده زین خطّه رخ کشید
از جبر جهل بین نی انتخاب عشق
بر مذهب سیه که جز گمانه نیست
تو وقعِ دل منه ای مستطاب عشق
تعبیر راه را در روح خویش بین
تا خوش شوی ز نو از آفتاب عشق
بکّن ز تن کنون این حُجبِ وهم و روی
تا بکّند ز جان جانان حجاب عشق
ای ماهتابِ دَم، ای رأی بینظر
بر مای و خشکِ نای باران شراب عشق
حلمی ستاره شد در کوی بیعبور
آید به صورتی از نو شهاب عشق