سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در کوره..

در کوره می‌پزند
کلماتی که
نگفته
خواهند شد. 


حلمی | کتاب اخگران

در کوره .. | کتاب اخگران | حلمی

۰

چنین بازگشت خطیر

چنین بازگشت خطیر، تهوّری بی‌مثال می‌طلبید. آن دم لامکان که به زیر نظر کنی و خاک ببینی و خون و هیاهو، و هیچ از انسان در میانه نیست و هیچ از عشق. چنین عزم بی‌همتا که بازگردی و شانه به شانه‌ی سنگ و سگ و درخت و آفتاب - اگر به گرد پای ایشان برسی - چو خاک فروتن تن آسمانها رج زنی و از آسمانها فرشی برازنده‌ی زمینیان فرا آری. 

بازگردی که عشق تنها نماند. بازگردی که خداوند که در تمنّای اظهار خویش است از غلغله‌ی ذرّه‌ی جان تو کار کارستان کند. بازگردی به خانه‌ی ضحاکان - لانه‏‌ی ماران. بازگردی به جان آخته از عشق و دهان آکنده از واژه. 

پرسید بازمی‌گردی؟
پیش‌تر بازگشته بودم. 

حلمی | کتاب اخگران
چنین بازگشت خطیر | کتاب اخگران | حلمی
۰

این اشرف مخلوقات،‌ زمین.

ستیزنده‌مغاکی بس بی‌همتاست. دوزخ است و بهشت است. دردناک‌ترین ترانه‌ی هجرانی‌ست و شورانگیزترین غزل وصال. شکست پیغمبران است و فریاد دادخواهان. برپاینده‌لحظه‌ای‌ست در هیچ‌جا و هر‌آن فروریزند‌ه‌موجی‌ست از عدم برخاسته. 

تابناک‎ترین شب است و به خاک‌افتاده‌ترین آسمان. نهایت عدم است و سرانجام هستی. قفل است و زندان است و نهایت تاریکی. نجات است و پیروزی‌ست و غایت وصل. 

تخدیر است و به آرامی در اعماق ظلمت پوسیدن، و تباهی‌ست و به دیار مکافات روان شدن. تخمیر است و در زهدانِ گرگ و میش برخاستن، وانگاه زاده شدن، خروج و بیداری‌ست به نخستین نظّاره‌ی گریان، و قطره قطره در رگ جان فرو ریختن. 

مصیبتی‌ست بی‌قامت 
و برکتی‌ست بی‌نهایت؛ 
این اشرف مخلوقات،
زمین. 

حلمی |‌ کتاب اخگران
این اشرف مخلوقات، زمین | کتاب اخگران | حلمی
۰

دوش می‌رفتم از آن معبد پنهان..

دوش می‌رفتم از آن معبد پنهان سوی دوست
زان ره بی در و بی پیکر تودرتویِ دوست
از ره خاک مرو، جاده‌ی دل خاکی نیست
زائر روح نباشی نرسی تا کوی دوست

حلمی

دوش می‌رفتم از آن معبد پنهان سوی دوست | رباعیات حلمی

۰

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند
چنان کردم که فرمودی و کس جز ما نمی‌داند


اگر چه دور در جسمیم و لیکن جانِ نزدیکیم
به دریا می‌زنم دل را و دریای تو می‌راند


من آن خورشید بیهوشم که از چشم تو می‌نوشم
تو آن دریای فرّاری که درد کهنه بنشاند


خلایق را نمی‌دانم چه دلخوش کرده‌ی هیچند
تو خود عشقی و ایشان را چرا عشقت بترساند


مرا موسیقی چشمت چنان از خود به در کرده
که گر افلاک در ریزد مرا نتوان بلرزاند


چنان در عشق رقصانم که صد کشور به هم کردم
ولی خاک مرا یک دم کسی نتوان بلغزاند


امین عشق تو حلمی به دنیایی که دنیا نیست
چنان خو کرده در طوفان که طوفانها بغرّاند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند | غزلیات حلمی

۰

از اتّفاق نیست اینجاییم

از اتّفاق نیست اینجاییم، حال که به اتّفاق اینجاییم. 
بزمی‌ست در درونِ رزمی که در آن دیوان هلهله می‌کشند و جان می‌ستانند و مغز به دیگ بی‌عنصری خویش فرو می‌ریزند. 

می‌نگریم؛ از آستینِ قدرت، عشق هنوز دست نجنبانده.
می‌نگریم؛ به اشاراتی که هنوز خلقِ خفته درنیافته.
می‌نگریم؛ به ستیزی که در حدّ هیچ رزمنده نیست.
و می‌نگریم؛ به جام‌درکشیدنی که در قاموس هیچ نوشنده نیست.

از اتّفاق نیست اینجاییم.
خورشیدی به زیر خاکستر است.

حلمی | کتاب اخگران
از اتّفاق نیست اینجاییم | کتاب اخگران | حلمی
۰

درون سینه‌ام غوغادلی خاست

درون سینه‌ام غوغادلی خاست
که از مغرب به مشرق شعله آراست
درون آتشی می‌سوزم از عشق
که آغازش نه اینجا و نه آنجاست

حلمی

درون سینه‌ام غوغادلی خاست | رباعیات حلمی

۰

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند
حاضران روح را هر شب به مهمانی برند


عاشقان گر گود بنشینند پُر بیراه نیست
خاضعان عشق را آخر به چوپانی برند


سایه چون بر طینتش خطّ تباهی می‌کشد
ای بسا هم نوربخشانی که ظلمانی برند


مجلس موسیقی است و میزبانان فلک
هر که پیداتر نشیند را به قربانی برند


آزمون‌ها سخت و ما هم جمله با سر باختیم
برده‌ی جام ظفر را هم به قپّانی برند


نو شود امسال و هر سال از شما بیدارها
خفتگان را نیز در بند پریشانی برند


هر چه از پیراهن جان بوده برکندی و حال
حلمی بی‌خانه را هر جا که می‌دانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند | غزلیات حلمی

۰

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست
فرجام تویی، اگرچه فرجامی نیست
بیدار منم به مردم خوابیده
تا میکده‌ی روی تو جز گامی نیست

حلمی

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست | رباعیات حلمی

۰

«مثنوی آتش دل»

گمشدگان گمشدگان را خوشند
ماهوَشان ماهوَشان می‌کِشند


موعظه‌ی عابد دیوانه را
باده‌کشان سینه‌کش آتشند

 
ای نَفَس بیهده‌ی جارزن 
یک نفسی باد غنا بار زن


یک نفسی صوت عدم گوش کن
نیستی و نیست هماغوش کن


هستِ تو که هستِ من و مایی است
نیست از آن نیست که بالایی است


این ورق زر که به دستان توست
نیک بخوان این ره پنهان توست


این ره پنهان که به دریا رسد
از ره رویا به ثریّا رسد


*


جام من و باده‌ی او، راز نیست
راه به جز راهِ پُرآغاز نیست


هر نفسی آخری و اوّلی
مرگ نو هر آنی و زایش بلی


زیستنی باطنِ این زیستگاه
کالبد خاک نه‌ای، روح خواه


آنچه درون شب طوفانی است
گوهر پیدایی و پنهانی است


آنچه ندارد سَر و سِرّ عیان
اصل همان است و همان است جان


چون سر زلفش تو به دست آوری
قطره‌ی دریاکشِ پهناوری



قطره‌ی دریاکش پهناورم
نیست به جز عشق خدا در سرم


نیست به جز عشق، سراپا خوشم
عاشقم و بار خدا می‌کشم


آن شب و آن قرعه‌ی بی‌صورتی
من بُدم و آن دم بی‌قیمتی


من بُدم و او بُد و صد باربُد
زان دم بی‌لحظه ندانم چه شد


بی همه بارِ همه را باربر
این که تو آنی و ندانی خبر


عاشق اینم که ندانم کجام
بارِ که می‌سوزم و این دم که‌رام


عاشق اینم که سراپا دلم
گرچه بدین لحظه به سر در گِلم

 
این سر دیوانه ولیکن خوش است
حافظ بی‌خودشده‌ی آتش است


عاشق بی‌خودشده را راه نیست
راه به جز راه شهنشاه نیست


راه شهان باز کنم نیم‌شب 
تا به سر آرند شب بی‌سبب


گفت به دل در شب پرآذرخش:
بر سر افتاده‌سران تاج بخش!


آن کنمی هر چه مغان خواستند
آتش دیرینه برآراستند


آتش دیرینه تویی، راست شو!
ناز مکن، هر چه که دل خواست شو!


حال کنم آتش دل چپّ و راست
باک ندارم که چه افزود و کاست


باک ندارم نه ز هستی و نیست
هر چه ببینیم یکی و یکی‌ست


هر چه ببینیم تویی و تویی
هست عجب وهم سراپا دویی


حلمی

گمشدگان گمشدگان را خوشند | مثنوی | حلمی

۰

تک‌رخ و بی‌نقاب

سرانجام تک‌رخ و بی‌نقاب در سراپرده‌ی جان. سرانجام چنانکه بود و چنانکه هست؛ نکبت و عَفِن و مهوّع. همان که در متن بود حال به قامت عیان. سرانجام لحظه‌ی موعود که جان را بدان از هیچ باختن فروگذاشتنی نبود. 

سرانجام دیو، دیبا-افکنده، از نفاق دست شسته، خود را چنانکه هست پذیرفته، به مصاف شوریده. سرانجام یک‌دلانه، زوزه‌کش، جانِ دل گویان به دامگاهِ مستان توفیده. این هیبت بی‌قواره‌ی پست. 

سرانجام دل، اجابت‌شده، پروار از رنج و آبدیده از تلخی، رقصانِ جام و شرّان از شعف، پیش به سوی تقدیر تاریخی خویش. سپاس این لحظه را! سپاس! این لحظه را، و تمام لحظه‌ها.

حلمی | کتاب اخگران
سرانجام تک‌رخ و بی‌نقاب.. |‌ کتاب اخگران | حلمی
۰

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق
سوزیده خلقتی از التهاب عشق


خلقی شگفت زین باران خشم و کوب
گم کرده خویش از راه صواب عشق


تا کی بچرخد و تا کی درو شود
در مشتِ صافیِ عالیجناب عشق


چون ماه چارده زین خطّه رخ کشید
از جبر جهل بین نی انتخاب عشق


بر مذهب سیه که جز گمانه نیست
تو وقعِ دل منه ای مستطاب عشق


تعبیر راه را در روح خویش بین
تا خوش شوی ز نو از آفتاب عشق


بکّن ز تن کنون این حُجبِ وهم و روی
تا بکّند ز جان جانان حجاب عشق


ای ماهتابِ دَم، ای رأی بی‌نظر
بر مای و خشکِ نای باران شراب عشق


حلمی ستاره شد در کوی بی‌عبور
آید به صورتی از نو شهاب عشق

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان