در کالبد هستی در خود به تماشایی
ماییم همه اجزا، تنهایی و تنهایی
از خویش جدایی و با خویش عجین امّا
در حلقهی بیخویشی بی مایی و با مایی
بلوای جهانی تو، جنگاور جانی تو
هیچ از تو خبر نبوَد هر چند صفآرایی
صورتگر خاموشی، از صوت تو مینوشی
در چنگ تهیدستان سرمایهی غوغایی
در پرده چه میبینم؟ یک صورت و صد جلوه
از سیرت پنهایی دیگر چه فراز آیی
خوابی نه که بیداری، وهمی نه که حقداری
رخشندهی اعصاری، آخر به چه حاشایی؟
سلطانی و ما بنده، جان از تو سراینده
از نور تو میتابد این چشمهی بینایی
شاه ازلی جانا، هر دم غزلی گویی
آن را که نگارد جز حلمی به دلآرایی؟