ساقی سرنوشت من، روح گرفت و خشت من
نیمنظر به کِشت من کرد و بزد سرشت من
صد بُدم و نفر شدم، راهی و راهبر شدم
دوزخ زشت کُشتم و بَر شدم از بهشت من
در خوابْ سحر دیدم در منزل بیحدّم
آنسوی دلِ عالم میچرخم و میگردم
در مستی بیپایان، هر آن به دمی از جان
میگردم و میخوانم: منْ دل، دل و منْ دم دم
موسیقی: Prequell - Part XV
آنکه را قدرت به کام بندگیست
داستانش زیستن بی زندگیست
آدمی از مرگ لرزد، مرگ چیست
هر که را با عشق باشد مرگ نیست
آدم بی عشق را مردار بین
هر چه بالا جمله او را خوار بین
آدم بی عشق را از یاد بر
هر که را بی عشق گو بیداد بر
جمله بچّهخوار و سنّتزادهاند
کودکان وهم و بر سجّادهاند
مجرمانند این سزاواران رحم
مجرمان ایشان و ما باران رحم
نی ولی رحمی که انسان خواهدش
آنچنان رحمی که رحمان خواهدش
این یعنی تو بد کنی پس بد سزات
نوکر نفسی و پس شیطان خدات
تو بکن نیکی بیچشمانتظار
پس ببینی نیکیست در پایت هزار
بس درایتهای بیحد لازم است
تا بداند جان که از جان ملهم است
بس براندم روزها با سوزها
تا بپیوستم به شبافروزها
بی خدا گشتم به صحراهای دل
سرگران از خواب و رویاهای دل
تا خدا در یأس من تنّوره زد
آن من گمگشته را در کوره زد
*
ای زمین همراه من همپای شو
ای زمان در خانهی بیجای شو
ای سپیده روز تو بیروشنیست
ای شبان این گلّههای بهمنیست
ای تو را دست رذیلان کاشته
تو کهای جز خرمنی برداشته؟
شاهدی از ناگهان فریاد زد
سنگ دل بر ساحت بیداد زد
آن سپاه روشنی از دوردست
در ره و این قصّهی جام الست
*
من سخن در خامشی پایان برم
این دم سروی به کام جان برم
پس نگویم بیش از این از دادها
خامشی مانَد به حلق یادها
خامشی؛ بی خامشی دنیا عزاست
خانهی خاموش را بنگر چههاست
خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن
همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من
کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشهی شیخ و شمن
کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن
بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن
در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن
چون بشویی حیلهی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن
هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن
همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن
گفت او که رفیق جانی است
ابتدا جمهوری ویرانی است
ابتدا فکر و عقیدت تو به هم
زاری و جنگ و غنیمت هر قدم
تا بسوزد ریشهی هر آرزو
اهرمن کوچه به کوچه رو به رو
تا بپاشد ریشهی مفتیبری
مفتیان خانه به خانه مشتری
تا بریزد مذهب منساخته
عشق صد نقشهها پرداخته
تا عمارتهای نو افراشته
عالمی نو بر خرابی کاشته
*
خاک از نیکی و از زشتی تهیست
آدمی باشد که لوح ابلهیست
آدمی در ماه بیند روی دیو
آدمی این بندهی غول و غریو
آدمی چون شد رفیق حرص و آز
همدم رمل و سِطِرلاب و مجاز
آنگهی غولان برون از غارها
در میان و هر سویی مردارها
دوزخ و فردوس جان آدمیست
هر چه از افغان و شور و خرّمیست
ناسپاسان چون به هم آیند مست
زر شود مسّ و ظفر گردد شکست
*
بایدا این گامها بر گامها
رنجهای نو سر آلامها
"موسقی زهر و اصوات پلید
گوشههای وهم و ارواح شهید
ادّعا در ادّعا نابود باد
جسم و عقل ناسپاسان کود باد"
تا بسوزد این زمان بار کهن
تا بریزد فکّ پر حرف و چکن
تا بپرّد طاعت شیطان ز سر
راست گردد قامت این عبد شر
بس شرار و شعله از اعمال خویش
بر شود تا خوش شود احوال خویش
آنگه از جان بر دمد نور نخست
آنچه از جان بر دمد خود نور تست
*
بس سپاس ای حضرت بودن سپاس
شکر بودن میکنم بس شکر خاص
بس سپاس از این دم بی حدّ نور
شکرت ای جان گدازان در تنور
شکر باید تا که گندم نان شود
شکر باید تا جسد پرجان شود
شکر باید با عمل برخاسته
این چنین شکری به عشق آراسته
این چنین شکری نهایت کارها
راست میگرداند و پندارها
چون سخن با شکر حق آغاز شد
دفتر بس معجزتها باز شد
هم سخن با شکر میباید ببست
تا رسد از شکر برکت دستدست
متّضادّان وجودم در برند
متّضادّان راه در هم میبرند
قهر با لطف و نکویی با شری
روز با شب، کهنگی با نوبری
من ولی بالای این چنگ دوتام
کوی حق در ماورای ماورام
آن که خود دو کرده از یکّ کبیر
خود بگیرد بادهی یک از کثیر
گر بخواهی پاسخ از خاموشمرد
خامشی بگزین به صحرای نبرد
آسمانها پشت هم در جوششاند
مردمان عشق هم با هم خوشاند
عشق را خوانند کوی گمرهی
واعظان و رهروان کوتهی
عشق لیکن آنسوی این انجمن
ماورای دیدهی شیخ و شمن
هست راه و هست ماه و هست شاه
هست آنچه نیست در وهم سیاه
رنجش آید سوی تو چون جوییاش
عقل بیحس گردد از بیسوییاش
چون که بگزیند تو را در همرهی
کیسه خالی گردد و انبان تهی
این سویی گاهی کشد گه آن سویی
تو ندانی تو اویی یا او تویی
تو ندانی فرق خویش از راه را
تو نفهمی ماه را تا ماه را
صدهزاران بگذرد از غیظ و خشم
تا سرآخر بشکنی بین دو چشم
ایستگاه یک، سفر آغاز شد
نوبت ویرانی و پرواز شد
نوبت بیباکی و راه دراز
رقص حیرانی و موسیقی راز
آمدی جانم به قربانت به گاه
آن شب تاریک شد اینگ پگاه
این پگاه سرخ را اینک بجو
تا بیابی خویش را افسانهخو
گر چه تو نه آخری نه اوّلی
ابتدای داستان قالو بلی
دل به سان قبلهنماست، سوی تو نشانه میگیرد
آدمی غریبه مییابد، در تو آشیانه میگیرد
ای دریغ روزگارانی که نماز عقل میخواندم
حالیا به مذهب عشق دل ره ترانه میگیرد
ای جهان ببین که چشمانم سوی عالمی دگر دارند
جان من ز بهر اسبابت نی دگر میانه میگیرد
ای زمین ز چرخ دیرینت رستم و به روح برجستم
ای زمان ببین که پروازم سمت بیکرانه میگیرد
با تو مردم زمانه کجاست ای دل خدایگونهی من
تو برو رهاییات خوش باد، مردمت بهانه میگیرد
حلمیا ز چرخ ویرانی دل کن از طریق پیشانی
پشت سر جهان روحانی با تو راه خانه میگیرد
عاشقان مجرای عشقاند ای عزیز
عشق اینجا اصل و عاشق ریزریز
عشق را جویید بر روی زمین
ماورای هفت راه و هفت دین
با زبان میزده گفتند خوش
آن سلاطین پر از گفتِ خمش:
سوی ما تا بینهایت راه دور
بر زمین جوییده باید این عبور
گرد پای سالکان سختجان
سرمهی چشمان حقمردان جان
سالکی از مال و نخوت باخت سر
واصلی با کبر و شهوت ساخت در
زان درِ آتشزن بیهودهسوز
عاقبت سوزید این بیراهدوز
ساز عاشق خارج از این سازهاست
آنچه عاشق میزند از رازهاست
رازها از مردم عامی نهان
با عوام همچون عوام ای جانِ جان
خاص را دیدی ولی لنگر بزن
خاص را از دل بگو و سر بزن
گاه مهدیسی خر یک گاو شد
گاه ناچیزی بری از داو شد
داو دل چون شد دگر بی اختیار
عقل باز و آب زن جان بی گدار
سر به قبله این تو و آن قبله پوچ
خواه تو مکّه نشینی یا که یوچ
عارفِ ملحد بداند این رموز
آنکه روزش شب شد و شبهاش روز
سالک دانا که عقلش سوخته
مشعلش از جام دل افروخته
**
داستان دل بخوان و رام شو
با سپاه عاشقان همگام شو
کیسهی اندوخته خوش پارپار
دور باد از خانهات این هشت و چار
موعد رمضان و وقت این ملات
بادهی عشق و خماران ماتِ مات
دست جام و لب تر و هنگامه خوش
گفت سلطان: نقطه و وقت خمش
بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمانکِش است و درمان است
به خاک نشستهای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانهای که در جان است
چه خبر عقلپرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خوابفروشان؟ خم محراب فروشان؟
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟
چو بنشینی جهان گردد فراموش
ببندی چشم و بینی روح در نوش
به پا خیزی به راه دل به گاهی
چه باشد بعد از این؟ خاموش! خاموش!