ای عقل به راه عشق مدیونی چند
سرگشتهی این وادی پرخونی چند
با جامهی فخر و جاه چندی گشتی
امروز خراب و خُرد و مجنونی چند
موسیقی: Frank Steiner Jr. - Out there
ای عقل به راه عشق مدیونی چند
سرگشتهی این وادی پرخونی چند
با جامهی فخر و جاه چندی گشتی
امروز خراب و خُرد و مجنونی چند
موسیقی: Frank Steiner Jr. - Out there
از واحهی انسانی تا قارهی یزدانی
آن عشقْ پشیمانی، این عشقْ پریشانی
این عظمتِ لا در هیچ، این موجِ سراینده
این هستیِ در تغییر در بوتهی زروانی
زان سایه گذر کردم تا نور شدم یکسر
در نور شدم آخر بی سایهی ایمانی
بیسایه و بیباور هر لحظه بتی در بر
هر لحظه بتی دیگر بشکسته به آسانی
با جان میآلودم یک لحظه نیاسودم
مینوشم و میرانم در اطلس توفانی
موج عدمم بنگر، اوج قدمم بنگر
آن سویْ ضعیفانی، این سویْ حریفانی
تا پی نکَنَم از خود جاویده نخواهم شد
یابیده نخواهم شد بی تابش پنهانی
حلمی فلکم بنگر، بی هول و شکم بنگر
آنسویِ شب آدم، آنسویِ مسلمانی
امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم
آن وصل نهانی را در خون جگر بیزم
امروز بر آنم تا بی مشغله بنشینم
بیخودشده دیگربار صد مشعله انگیزم
بر چشم جهانگیرم ابروی دگر گیرم
یک روی دگر گیرم با خلق بیامیزم
در سایه روم ناگه، در ظلمت شب آگه
بیراهنشینان را بر راه بیاویزم
گر بر شده بر پرده رویای برآورده
روح است که میبارد از خامهی تبریزم
حلمی ره میخانه بنموده به ویرانه
بر باد روم اینجا از باده نپرهیزم
تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی
رنج منی و توأمان نان منی جان منی
دیشب به رویا دیدمت، گفتی که زهد از خود بران
آن کن که من میخواهمت، تو گنج پنهان منی
گفتم که چون من میکنم؟ من خالیام از فعلها
فاعل نیام، حائل نیام، تو فعل و فرمان منی
گفتی که تاج و تخت عشق بخشیدمت، حکمی بران
گفتم که حکم من تویی، سلطان و سلمان منی
دست مرا بگرفتی و با آن نگاه وهمسوز
سوزاندیام، میراندیام، دیدم خرامان منی
گردم تو رقصیدی و چرخ از گردشش نومید شد
گفتم خرامانت منم، از چیست رقصان منی؟
خندیدی و گفتی دلا من خواستم این گونهات
بر گونهام اشکی چکید، ای اشک درمان منی
از صد فلک بگسسته جان، با هم یکی گشتیم و آن
آخر چه دانستم دگر پرگار و میدان منی
برخاستم زان خواب خوش، بر چرخ فریادی زدم:
صد دور چرخاندی مرا، صد دور مهمان منی
دستم گریبانش گرفت، چرخاندم و چرخاندمش
گفتا که حلمی رحم کن، تو شاه شاهان منی
ای ساز قفقازی بزن از آتش دیرینهها
آنگه به جامی تازه کن نای و دم این سینهها
ای روح آتش بار کن، صوت بمی در کار کن
پایان ببر با عشوهای اندوهی آدینهها
خاموش کن این شعلهی بیهودهسوز وهم را
از هم گسل این قامت بدقامت پارینهها
ای راه در خود باز کن یک گام نو بر عالمی
یک پرتویی را فاش کن از سینهی بیکینهها
این گونه کس را یار نیست، بر آدمی هموار نیست
این ظلمتِ از خار پُر وین کوی پر آذینهها
حلمی سراپا مست شو، ذرّه به ذرّه جامجام
بیزنگ چون برخاستی فرمان ده از آیینهها
راه رو آسمان من، جلوهی خود نهان مکن
حرف تو حرف خاک نیست، خاک به چرخ جان مکن
مردمکان خوابرُو عزم خیال میکنند
برشو و جلوه تیز کن، ناز به مردمان مکن
تیغ حضور برکش و طاق غیاب درشکن
خانه گرفتهایم ما، هی سوی این و آن مکن
بی تو چه مشتریست این گنج و طلای خفته را
جان به طَبَق گذاشتیم، میل به استخوان مکن
چانه مزن که چیست این، جان خریدنیست این
ما که حراج کردهایم، قیمت آب و نان مکن
ما همه روح خالصیم بر فلک هزارپر
سوی تو بازگشتهایم، قسمت ما خزان مکن
ساحل دهر آمدیم از پس کهکشان درد
این همه رنجدیدگان جز سوی خود روان مکن
طاعت ما حضور و بس پیش تو ای هزارکس
مجموعهی یکان تویی، بیهمگان دوان مکن
حلمی خوابدیده را روی مگیر و ره مزن
چون سخن نجات شد صحبت ریسمان مکن
تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید
نرسد فکر اجل آن چه که این بنده کشید
مرگ من در برِ من خفته و من بر درِ عشق
پیش از آداب کهن باید از این گور پرید
آتش روح درون است دل خسته، مجوی!
خشک باید شد و چون شعله از این هیمه جهید
برو هندوبچهی مست و سوی خانه مگیر
که به بیهوده نشستن نتوان جلوه خرید
بیخدا گفت من و حرف من و علم تمام
این من و حلم خدا، این تو و آن علم پلید
هر زمان غلغله شد جان تو از فصل و فراق
مجلس قاف بخوان هلهلهی حبل و ورید
حلمیا گوشه بیا، قافیهی عشق مجوی
فرد و بیقافیه شد هر که در این گوشه رسید
من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل
خادم بیمنّت معذور دل
من چه باشم؟ تو بگو، قانون عشق
چنگ میزن مر مرا تنبور دل
مرگ را پنداشتی مأمور توست؟
مرگ هم باشد دم مجبور دل
تو سوی من تاختی خود باختی
تاختن بر شش سوی مستور دل؟
بعد از این دست من و زلف شما
تا چه باشد بهرتان دستور دل
در شب تاریک حلمی نور دید
موسقیِ روشنِ منصورِ دل
عشقِ بی تشخیص همچون ابلهیست
نیمسوزی در اجاق کوتهیست
دستِ عاشق دستِ کار است ای اصم
سینه از بار خموشی تفتهدم
حرف دل را در تنور سینهها
سوختن بایست بیآذینهها
تا نیفکندی دو دستان دعا
نیست آزادی و نی شادی روا
خرقهی زهد و عبادت سوخته
آتش نور و صدا افروخته
تا نگردد ظرف از ترشی تهی
مِی نریزد تا کُشد صد اندُهی
وقت مِی دریاب ورنه سرکهای
پیر گردی و ندانی که کهای
پیر گردی همچو پیران دغا
بوف شرع و شام شوم ادّعا
آنکت جانی تباه و خوفته
در جوانی دل سیه تن کوفته
پیر تشخیصی اگر، دردانهای
نونو و زیبا و جاویدانهای
ورنه چون صد شیخ کور و خُفت و منگ
قطب خواب و پیر نام و شِفت رنگ
ساز نو بردار، این رف خانه نیست
گوشهی وهم است این، جانانه نیست
گر بخواهی عشق، تا میخانه خیز
گر بخواهی سوختن، پروانه خیز
گر بخواهی جامه از حق دوختن
قرنها باید ز جام آموختن
قرنها باید به توفان باختن
تا به یک توفی جهانی ساختن
بادهی عشق است و امشب نوش باد
تا ابد پیمانهی حق جوش باد
دوش میرفتم از آن معبد پنهان سوی دوست
زان ره بی در و بی پیکر تودرتویِ دوست
از ره خاک مرو، جادهی دل خاکی نیست
زائر روح نباشی نرسی تا کوی دوست
دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو میخواند
چنان کردم که فرمودی و کس جز ما نمیداند
اگر چه دور در جسمیم و لیکن جانِ نزدیکیم
به دریا میزنم دل را و دریای تو میراند
من آن خورشید بیهوشم که از چشم تو مینوشم
تو آن دریای فرّاری که درد کهنه بنشاند
خلایق را نمیدانم چه دلخوش کردهی هیچند
تو خود عشقی و ایشان را چرا عشقت بترساند
مرا موسیقی چشمت چنان از خود به در کرده
که گر افلاک در ریزد مرا نتوان بلرزاند
چنان در عشق رقصانم که صد کشور به هم کردم
ولی خاک مرا یک دم کسی نتوان بلغزاند
امین عشق تو حلمی به دنیایی که دنیا نیست
چنان خو کرده در طوفان که طوفانها بغرّاند
درون سینهام غوغادلی خاست
که از مغرب به مشرق شعله آراست
درون آتشی میسوزم از عشق
که آغازش نه اینجا و نه آنجاست