درون سینهام غوغادلی خاست
که از مغرب به مشرق شعله آراست
درون آتشی میسوزم از عشق
که آغازش نه اینجا و نه آنجاست
درون سینهام غوغادلی خاست
که از مغرب به مشرق شعله آراست
درون آتشی میسوزم از عشق
که آغازش نه اینجا و نه آنجاست
شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند
حاضران روح را هر شب به مهمانی برند
عاشقان گر گود بنشینند پُر بیراه نیست
خاضعان عشق را آخر به چوپانی برند
سایه چون بر طینتش خطّ تباهی میکشد
ای بسا هم نوربخشانی که ظلمانی برند
مجلس موسیقی است و میزبانان فلک
هر که پیداتر نشیند را به قربانی برند
آزمونها سخت و ما هم جمله با سر باختیم
بردهی جام ظفر را هم به قپّانی برند
نو شود امسال و هر سال از شما بیدارها
خفتگان را نیز در بند پریشانی برند
هر چه از پیراهن جان بوده برکندی و حال
حلمی بیخانه را هر جا که میدانی برند
گمشدگان گمشدگان را خوشند
ماهوَشان ماهوَشان میکِشند
موعظهی عابد دیوانه را
بادهکشان سینهکش آتشند
ای نَفَس بیهدهی جارزن
یک نفسی باد غنا بار زن
یک نفسی صوت عدم گوش کن
نیستی و نیست هماغوش کن
هستِ تو که هستِ من و مایی است
نیست از آن نیست که بالایی است
این ورق زر که به دستان توست
نیک بخوان این ره پنهان توست
این ره پنهان که به دریا رسد
از ره رویا به ثریّا رسد
*
جام من و بادهی او، راز نیست
راه به جز راهِ پُرآغاز نیست
هر نفسی آخری و اوّلی
مرگ نو هر آنی و زایش بلی
زیستنی باطنِ این زیستگاه
کالبد خاک نهای، روح خواه
آنچه درون شب طوفانی است
گوهر پیدایی و پنهانی است
آنچه ندارد سَر و سِرّ عیان
اصل همان است و همان است جان
چون سر زلفش تو به دست آوری
قطرهی دریاکشِ پهناوری
*
قطرهی دریاکش پهناورم
نیست به جز عشق خدا در سرم
نیست به جز عشق، سراپا خوشم
عاشقم و بار خدا میکشم
آن شب و آن قرعهی بیصورتی
من بُدم و آن دم بیقیمتی
من بُدم و او بُد و صد باربُد
زان دم بیلحظه ندانم چه شد
بی همه بارِ همه را باربر
این که تو آنی و ندانی خبر
عاشق اینم که ندانم کجام
بارِ که میسوزم و این دم کهرام
عاشق اینم که سراپا دلم
گرچه بدین لحظه به سر در گِلم
این سر دیوانه ولیکن خوش است
حافظ بیخودشدهی آتش است
عاشق بیخودشده را راه نیست
راه به جز راه شهنشاه نیست
راه شهان باز کنم نیمشب
تا به سر آرند شب بیسبب
گفت به دل در شب پرآذرخش:
بر سر افتادهسران تاج بخش!
آن کنمی هر چه مغان خواستند
آتش دیرینه برآراستند
آتش دیرینه تویی، راست شو!
ناز مکن، هر چه که دل خواست شو!
حال کنم آتش دل چپّ و راست
باک ندارم که چه افزود و کاست
باک ندارم نه ز هستی و نیست
هر چه ببینیم یکی و یکیست
هر چه ببینیم تویی و تویی
هست عجب وهم سراپا دویی
شوریده شد سرای از توف و تاب عشق
سوزیده خلقتی از التهاب عشق
خلقی شگفت زین باران خشم و کوب
گم کرده خویش از راه صواب عشق
تا کی بچرخد و تا کی درو شود
در مشتِ صافیِ عالیجناب عشق
چون ماه چارده زین خطّه رخ کشید
از جبر جهل بین نی انتخاب عشق
بر مذهب سیه که جز گمانه نیست
تو وقعِ دل منه ای مستطاب عشق
تعبیر راه را در روح خویش بین
تا خوش شوی ز نو از آفتاب عشق
بکّن ز تن کنون این حُجبِ وهم و روی
تا بکّند ز جان جانان حجاب عشق
ای ماهتابِ دَم، ای رأی بینظر
بر مای و خشکِ نای باران شراب عشق
حلمی ستاره شد در کوی بیعبور
آید به صورتی از نو شهاب عشق
راه گِل از خانهی گندم گذشت
راه دل از بزم ترنّم گذشت
خوشهی گندم ده و در رقص بین
ره به سوی خانه که از خُم گذشت
ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم
امشب به نهان خمار دیگر بکنیم
بر زیر و زمان دو خطّ باطل بکشیم
در عالم جان هوار دیگر بکنیم
ای دوست بیا که وقت پرواز رسید
در روح سوی دیار دیگر بکنیم
بر پنج جهان حجاب گردون بکشیم
تا صحبت کردگار دیگر بکنیم
آنجا که سر فضول آدم نرسد
بر جان خدا قمار دیگر بکنیم
حلمی به میانه راه دیگر بزنیم
سر را به سر منار دیگر بکنیم
هم چهرهی سبحان تویی هم جلوهی قهّار تو
قهر تو را بوسیدهام ای مهر مردمخوار تو
نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو
نی صوفی و نی فلسفی نی چرخچرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو
راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد، دیدار تو دیدار تو
از باختر من باختم، مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم، از کارِ من در کار تو
زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوهی افراشتن از معبد زنّار تو
با ما شفاعت کار نیست، جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو
حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بیتاب را ای حامل اسرار تو
در خانقهان روح برخاستهایم
آری به جهان روح برخاستهایم
آن هیچکسان عقل بگریختهاند
ما پادشهان روح برخاستهایم
پنهانیِ ما کسی به پیدا نگرفت
سربسته به جان روح برخاستهایم
از معبد پنهان سویتان تاختهایم
ما عقلکُشان روح برخاستهایم
پیغمبر صبحیم و هواخواه شبان
در خواب به خوان روح برخاستهایم
مشهورتر از طریق بینامی نیست
حلمی به نشان روح برخاستهایم
اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی
جهانی پشت سر باشد به یک آنی به چنگ آیی
مشو غرّه به ابلیسان که ابلیسی کنند از نان
چو نان از دیگری آید تو در آن وقتِ تنگ آیی
در آن تنگی تو میبینی خدا با هیچ ابله نیست
نه بتوانی که بگریزی نه بتوانی به جنگ آیی
نه بتوانی به سر خیزی که من آن نور اللهام
نه بتوانی کمر گیری و در اوهام رنگ آیی
مشو غرّه به تخت و نام، دهان بگشایدت این دام
خوشان اندازت از بام و در دامان ننگ آیی
شنو از حلمی عاشق یکی پندانهی آتش
اگر حکم مُغان باشد به یک آنی به چنگ آیی
زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید
این موسقی این روشنا از جان آتش خاسته
از خود بباید رست و شب در حجلهی طوفان شنید
از راه پنهان آمدی در محضر دیوانگان
دیوانه باید گشت و پس این پند از دیوان شنید
ای جان بخیز از یکّ و دو، در بند این طفلان مشو
این حرف حقّ و حرف حق باید ز ما طفلان شنید
این ریسمان و لنگرت، این کشتی و این کشورت
این پردههای احمرت گوش از ره طغیان شنید
"بر مرزها برخاستن! آن بهترینها خواستن!
از خویش و خویشان کاستن!" هیزم ز آتشدان شنید
حلمی چه شد اینها شنید، از دام ناسازان رهید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید
تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار
من خود به فنا دادم تا راه برم دربار
صد گونه بنوشانی، صد گونه برقصانی
آنک بزنی بر دل: اندازه نگه میدار!
اندازه تویی جانا، من نیک نگهدارم!
با کیست سخن گویی؟ آیینه که بر دیوار
این کیست که میگوید؟ این کیست که میجوید؟
این نیست به جز باده جوشیده ز جان یار
این رقص که میریزد از سینهکش دستان
این واژه که میرقصد سوزیده ز هر پندار
گفتی و معمّایی، گفتی و سخنسایی
گفتی و نمیدانم زین گفت و شد و دیدار
من هیچ نمیدانم، جز هیچ نمیدانم
این هیچ هم از لطف جام خوش بیکردار
ای بیصفتان با من در رقص خدا آیید
ای بینظران اینک این جوشش بیتکرار
حلمی سفر آخر با عشق یکی آمد
جانی بُد و جانان شد تنها به شب بیدار
از همه بی خودترم، بار خدا میبرم
چشم چو بندم دمی آنِ دگر میپرم
روحم و بالاترم از سبلان و سهند
روحم و از صد خم این فلک آنسوترم
یک نفسم تا دمشق، یک نفسم تا حلب
جامهی غوغاییان بر تنشان میدرم
یک نفسم کربلا، یک نفسم تا منا
طاقت خونخواهی قوم وفا میخرم
یک نفسی از تبت مست ز جان میشوم
تا نفسی از هرات عطرفشان بگذرم
یک نفسم قندهار، یک نفسم تا خجند
تا شب اهریمنان در شط تَش بنگرم
یک نفس از جان رشت جام کشم اصفهان
سنّت بیچاره را تا به شرر بسپرم
آه چه حالم از این در همه سو پر زدن
آه چه دیوانهام، آه چه بلواگرم
صعده و صنعا روم سوی دیار سبا
آه صبا را خدا تا به سبا میبرم
عقل بیا کور شو، چرخ برو لال میر
از گوهر پارسی تاج سخن بر سرم
حلمی از این خوابگه خدمت مهتاب کرد
بر سر وی قد کشید تاج هزارانپرم