ای آنکه دانی میروی، در بینشانی میروی
بر هیچچیزی بستهای، در بیکرانی میروی
اسباب را وقعی منه! این خوابها را وارهان!
برجَسته بر دوش جهان در بیزمانی میروی
چون میفشانی رُستهای، چون مینمایی جُستهای
چون میرهانی میرهی، چون میرسانی میروی
بس حقگزاران سالها گمگشتهی تمثالها
تو خاصه در بیصورتی چون بیگمانی میروی
بتراش روی یارها ای از همه بیزارها
این کار، کارِ کارها را چون بدانی میروی
بنواز صوتِ مست را تا بشکند بنبست را
جانِ فرازوپست را چون میکشانی میروی
این کودکان گِردِ تو خوش از لایلایی خفتهاند
بیدار را پندارکُش چون میدرانی میروی
زیر و زِبَر چون بنگری هر دو به چشم آذری
هر دو یکیاند و به جان چون نیک خوانی میروی
حلمی به دِیر اخگران در بزمگاه لامکان
چون پارهها از جان خود بس برجهانی میروی
گذرگاهی که رهپویی ندارد
مگر از راه دل سویی ندارد
مپرس از رفتگان راه دشوار
که این چوگانسرا گویی ندارد
من اینجا ساعتی بیخود نشستم
به بستانی که کوکویی ندارد
یکی ساعت که در وقت ابد بود
هزاران تا و یک تویی ندارد
سخن رمزینه شد، چون گفتِ معنا
چو دیگر حرفها خویی ندارد
جسوران گنج پنهانی سزایند
ره گنجینه ترسویی ندارد
شکستن فرّ یزدانی بزاید
ظفر در نزد ما رویی ندارد
به حلمی جمله مهر خویش بنمود
شهی که برج و بارویی ندارد
این قافلهی دواندوان سلّانه
این چرخ کج به راستی افسانه
این خامشی به نور پنهان آلود
وین روشنی به هیچ ره پروانه
این راز که سوز و ساز وارون دارد
این عقل جد شبانه بدمستانه
این وصف هزارسالهی تکراری
هر بار به شیوهای هنرمندانه
نبض کهنی که کوب دیگر دارد
عهد حجری به چرخ نو جولانه
پیر خوش ما چراغ عالمتاب است
در غمزده تار و پود این ویرانه
حلمی دل شب به کوی یاران برخاست
احسنت بر این قیام و این میخانه
ناگهان صبح بلند خوش رسید
دل به سامان تو بی کاوش رسید
خام بود و در شب بیانتها
سوختن آموخت تا خامش رسید
همه کس بذر نهفته، همه کس خانهی خفته
همه کس ظلمت پیدا، به درونْ صبح شکفته
همه رو روی نگارین، همه سو سفرهی دیرین
همه از وسع دل خود خبر عشق شنفته
همه جا ملکت عشق است و تو در عشق نشستی
چو تو در عشق بخیزی بشوی گوهر سُفته
سفر تلخ و گرانی ز جهانی به جهانی
که به هر مرحله آنی به در گوش تو گفته
کمر حرف چو خم شد به سوی معنی سفر کن
منشین حلمی عاشق سر جا شسته و رفته
در راه تو جستجوی دیگر باید
در مستی تو سبوی دیگر باید
خواندند تو را و کار دیگر کردند
در خواندن تو وضوی دیگر باید
گشتند به گرد خانهات بیحاصل
در طُوف تو عزم کوی دیگر باید
احرام تو بستن ره دیگر دارد
در ذکر تو سر به سوی دیگر باید
گمره نشوی ز قول ما ای زاهد
در عشق بگومگوی دیگر باید
با روح که سر به آسمانها ساید
آیین و حروف و روی دیگر باید
حلمی به خروش راستان میرقصید
آنجا که ترانه خوی دیگر باید
عاشقی آغاز کن، آنجا چهای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد
خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد
آه زین گاوان خودشهخوانده در هر گوشهای
حلقهها بسیار شد از نظم بیتدبیر زهد
مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پیاش بین صدهزاران بندهی تسخیر زهد
اوستاد عشق را بین دکانداران مجوی
حلقهها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد
از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد
بیشعوران جهان هر لحظهای بر پردهاند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟
هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بیکسان
بیکسانی! بیکسانی! هلّه تا تخمیر زهد
حلمی از این خامشیها چلّهی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد
چون ذرّهی شادمانه گشتم
بر جان و جهان کمانه گشتم
مُلهم ز خودی ز خود پریده
از خویش بر آستانه گشتم
بیخویشتنی به حق رسیده
ساقیِ میِ مغانه گشتم
نی باده که روحِ جان کشیدم
مستانه به رزمخانه گشتم
در رزم سبوی بزم دیدم
بالا زدمش فسانه گشتم
آتش شدم و به خواب حلمی
تعبیرِ خوشِ شبانه گشتم
ندا ناگه بلند آمد: بنوشید!
به کار حق به کام دل بکوشید!
چو آذرروز شد در وقتِ هشیار
الا ای مردم پنهان بجوشید!
من روح جهانگیرم، با مرگ چه میمیرم
من مرگ کُشم بنگر مرگ است به تقدیرم
با عقل نشستم گفت: بیهوده چه میلافی؟
گفتم که سخن کوتاه! من حرف زبانگیرم
من حرف زنم از روح، بنگر دو سه پشتم کوه
ای عقل زبون بنشین صد قرن به تفسیرم
پیمانه به جان دارم، صد توی نهان دارم
صد رمز میان دارم، دنیاست به تعبیرم
خوابم همه بیداری، مستیم چو هشیاری
هر گوشه چو میبینی صد گونه به تأثیرم
تکرار کجا باشد عیبی که تو صد عیبی
من خیر جهانگیرم، با شرّ تو کی میرم
هر چند که یلدا شد در میکده دیگربار
من نور کنم تقسیم از شعشعهی پیرم
تو سوی کجا گیری؟ من سوی تو گیرم هان
آیم سوی تو ای جان در ساعت تدبیرم
حلمی نه روا باشد این نوش به تنهایی
با رهگذران میگو از بادهی تنویرم
ما در این خانه مقیمان دلیم
پیش و پس را کشته در جان دلیم
نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم
حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم
کار ما را بی بدن در روح بین
در بدن هم از سواران دلیم
هم گمایم از خویش و هم از دوستان
مَهفروپوشیده یاران دلیم
اینِ عقل و دین به هر سو ریختهست
آن بجو ای جان که ما آنِ دلیم
گرچه با شاهی و ماهی شوکت است
برکت ما این که دربان دلیم
حلمی از این رازها با خویش گفت
تو شنیدی، گو ز خویشان دلیم