سخن میدَرَّد از شعرم، جهان میپاشد از جانم
زمین میرقصد از دستم، زمان را هیچ میدانم
خدا آرام میگیرد درون جام اکنونم
به دریای فراموشی دلم وا داده سکّانم
چه غرّان میزند سینه، چه رقصان میکند فاشم
که جز تا جام بیکینه مبادا دست جنبانم
چه بیمشرق فراز آمد زبان از حرف بیواژه
چه بیمغرب فرو بنشسته دل در گود یزدانم
قیام باد در جانم، سرور خاک در مشتم
کُهُم بر دوش و اقیانُسْ کمربند خروشانم
خروشیدم به سرمستی، نه من بودم که آن مستی
زبان تن فروبستی، گشودی آتشستانم
مغانه جام میگیرم، میانه نام میبخشم
خوشانه حکم میرانم ز تخت حقّ پنهانم
سران عشق پنهانند، حق از پنهانه میرانند
من از این گوشه میخوانم سرود سرخ جانانم
سرت مست و دلت خوش باد! دل دیوانه چاوش باد!
بخوان حلمی به سرمستی ز دنیاهای رقصانم