ای ساقی جانپرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
وقت است به پا خیزی زین حادثهی رخشان
بیدار شو دستافشان ای آینهی ناساز
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
از عقل مصون گشتم در خرقهی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جانپرداز
رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوشسوز و خرابانداز
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جانکندن مرگآسا در حسرت فهم راز
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز