اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟
ما روح خلوتیم، شمایان کهراستید؟
ما پرچم زمین که به جز خاک عشق نیست
بر آسمان زدیم، شما بر چه خاستید؟
اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟
ما روح خلوتیم، شمایان کهراستید؟
ما پرچم زمین که به جز خاک عشق نیست
بر آسمان زدیم، شما بر چه خاستید؟
تقدیر آسه رفتن شیرینی وصال است
آنجا که عشق آید بیهودگی محال است
چون عقل سایهپرداز از خویش وارهانی
پرواز، رسم روح و آرایش خیال است
وصلی نکو به سر شد، وصلی نکوتر آمد
از خیر و شر چو رستی هر وصل خود کمال است
سامان دیده یار است، بی یار دیده تار است
بی یار عالمی را شوریدگی چه حال است؟
یک شب که مست بودی از کوی ما گذر کن
شاید که قرعه افتد پیمانهای که قال است
تقدیر خویشتن کن مستی و بیهشی را
کژ میرو پیچوتابان کاین راه اشتعال است
حلمی خطابه بس کن، کو مست چون تو هشیار؟
شرح و بیان ساقی خارج از این مقال است
هر بار میخوانم تو را، هر بار روی دیگری
هر روز میبینم تو را، هر روز سوی دیگری
هر لحظه جوری تازهای، هر بار نوری تازهای
هر دم به شکلی نو به نو در گفتگوی دیگری
سخنپرداز آزادی، ز جانی مطلقاً شادی
سخن گوید سخن گوید ز خاموشی به فریادی
عزیزان راه میجوشد ز عمق سینهی عاشق
خرابیها بسوزاند، برآرد محضِ آبادی
عجب دیروز و پایانی، عجب امروز و آغازی
عجب رازی و همرازی، هم این را و هم آن دادی
ز جان روح میپاشم، نه به ایوای و ایکاشم
به پای عشق فرّاشم، به رقّاصی و دامادی
درود ای زندگی نو، به حلمی راه بگشودی
جهان کهنه میراندی، جهان تازهای زادی
ای ماهگرفته راه پیداست
ای روح بیا که راه اینجاست
عقل ارچه دو صد ستاره دارد
عشق است که خاصه راهپیماست
تمام حرف عشق را شنیدهام بدون شرح
تمام رنجهای جان چشیدهام بدون شرح
چنین مقدّر است که به اوج آسمان روم
تمام جامهها به خود دریدهام بدون شرح
چو رفتهام به ناکجا چنین نوید میدهم
به صبح روز آخرین دویدهام بدون شرح
سپیده است جان من، کجا نهان توان کنم
به منزل شبانهاش کُچیدهام بدون شرح
به شب ستاره میتند نگاه خامشانهاش
ستارهای به چشم او خریدهام بدون شرح
چگونه کم توان شدن به پای سرو روشنش
اگرچه در نگاه او خمیدهام بدون شرح
ز فتح قلّههای جان چکامهها سرودهام
ز چشمهسار عاشقان چکیدهام بدون شرح
سریر مخملین روح نشستگاه این من است
منی که از زوال تن جهیدهام بدون شرح
ز خطّ سوّم است کار قرین جاودانگی
به تخت مرمرین دل رسیدهام بدون شرح
همین سزای خدمتم که عشق در بیان کنم
منی که یک شکوفه هم نچیدهام بدون شرح
غزلسرای شهر دل منم، نیام ز آب و گل
ورای عقل و منطق و عقیدهام بدون شرح
به جسم خاک حلمیام، روم دو چند روزهای
ز بر کند ولی فلک قصیدهام بدون شرح
کار بین این کار سخت انتقال
کار عاشق هست انجام محال
این همه آتش به هر سو میزند
تا که بگشاید به جان راه وصال
بزرگان کار بزرگ کنند، حرف بزرگ نزنند. بزرگی به عمل است، وگرنه حرف را که شیخ و ملّا نیز بزند. بزرگان کار روح کنند، کودکان و صغیران اسم روح پیشوند و لقب کنند و در دهان اژدهای نفاق و ریا یک دو دمی به تباهی بگذرانند و بلعیده شوند.
حلمی | کتاب آزادی
ای میانرفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیمشبی باز عیان بنشینی
مشق خمکردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی
بندهی عشق کجا حجرهی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی
گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی
متفرّقشده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی
گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی
حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسیست
تا که بر سینهکش هیچکسان بنشینی