این چشمها بستهاند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بستهاند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلتاند، مپندارید آن مردمان در غفلتاند. آن مردمان جز بیداری نمیدانند.
این چشمها بستهاند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بستهاند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلتاند، مپندارید آن مردمان در غفلتاند. آن مردمان جز بیداری نمیدانند.
کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود
عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود
جان به اندیشهی او خو نکند
تا سراپردهی غوغا نشود
مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود
گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود
حلمی از پنجرهی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود
این زندگیها به هدر نگذرند، به خشم، به زنده باد این و مرده باد آن. این زندگیها به سیاهی نگذرند، در خیابانها عقیم نمانند و در مساجد و کلیساها و کنیسهها به تباهی نفرسایند. این زندگیها به حجاب و خواب و سراب قامتِ تازنده نسپارند.
به ثانیهای همه چیز تغییر میکند، به کمتر از ثانیهای. این بود و حال آن شد. رنج بود و حال شادی شد. مرگ بود و حال زندگیست. البتّه که به کمتر از ثانیهها هزارهزار جان در کار است به تحصیل عشق، به تحویل آزادی.
موسیقی: Rajna - Sun comes to Life
چهسانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش اینسان پریشان
به سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنهای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:
مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت
چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت
خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت
میگویم: من سخت مهمل میبافم و به جِد چرند میگویم! میخندد. میگویم: من عجیب هیچ نمیدانم و عمیق نادانم! قهقهه میزند. میگویم جاهلم! میرقصد. میگویم ناقصم! زیر آواز میزند.
به تلنگرهای سخت جان میخیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما میگذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینیهای جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.
جنگجویان به نام عیسای مسیح شمشیر کشیدند، و جنگجویان به نام محمدِ الله. و شرق و غرب بر سر هم فرو آمدند. و خداوند فرمود: شمشیرها غلاف کنید، خشم باطل است. شمشیرها را شنیدند، باطل را نه. و خداوند فرمود: رقص و سرمستی حلال است. رقص و سرمستی را شنیدند، حلال را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و باطل، پنداشتند رقص شمشیر و سرمستی از خون حلال است. و خداوند فرمود: همسایه، همسایه را دوست بدارد. همسایه را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و چون خشم در باطن، بر همسایه خشم ورزیدند و شمشیر کشیدند، کشتند، غارت کردند و در آب ریختند.
حقیقت روی دیگر دارد اینجا
سر و بازوی دیگر دارد اینجا
همان قلب و همان خنجر، همان زخم
ولی داروی دیگر دارد اینجا
نه چون هوهوی درویشان خودبین
که آن هوهوی دیگر دارد اینجا
همان چشم و چراغ باستانیست
ولی سوسوی دیگر دارد اینجا
مه تابندهروی لامکانی
کمانابروی دیگر دارد اینجا
به چوگانگردی افلاک گردون
سوار و گوی دیگر دارد اینجا
به صید خاص ارواح الهی
زرینگیسوی دیگر دارد اینجا
چه از ناز و نظر افسانه سازی؟
که آن شه خوی دیگر دارد اینجا
به حلمی گفت و از منظر برون شد
خدا را کوی دیگر دارد اینجا
بشنوید ای دوستان این قصّهی کوتاه را
آتشی تا برکشم این دولت بیگاه را
صحبت حق در نیابد خلقت افسونشده
زین سبب در پرده باید کرد روی ماه را
عشق را با مردم محزون نباید گفت فاش
چون که غارت میبرد گنجینههای شاه را
گرچه هرگز رازها از سینهها بیرون نشد
با همان روی سخن رفتند هر بیراه را
چشمهی زمزم نجوشد جز به رنج رهرویی
آب شیطانی ولی سر می زند هر چاه را
خلقت این کهکشان جز عنصر تاریک نیست
کودک غافل ولی پوید ره دلخواه را
حلمی از خون دل آن سوی فلک بیدار شد
رنجها آغوش کن گر طالبی الله را
موسیقی: Ali Qazi - Supplication
سر نادرشاه را سپیدهدم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بیچیز شاهاسماعیل را، و سر ابراهیمپاشا را و سر سلطانعبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.
این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.
درست سر سپیدهدم،
به طلوع نخستین تیغهی خورشید،
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.
تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفتهی ماردوش را
دم هر سحر زدهام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.
حلمی | کتاب آزادی