سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

مردمان بیداری

این چشمها بسته‌‌‌اند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بسته‌اند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلت‌اند، مپندارید آن مردمان در غفلت‌اند. آن مردمان جز بیداری نمی‌دانند.


تیغ‌ها - که همه برکت‌اند - بر جسم و ذهن و روان مظلومان فرود می‌آیند و جانها از طاق تن بیرون می‌کشند؛ جانها، از تن خسته‌ی برنشسته در جای ناخجسته. آن تیغ‌ها؛ تیغ‌های مستکبران، بر آنها که عشق را دوست می‌دارند، و نه هنوز عاشق‌اند و نه هنوز سرّ عشق می‌دانند. باری تیغ‌ها برکت‌اند، که این جانهای خام از چنین دوزخ‌ها برهانند و بر سر جای جانِ خویش بنشانند، تا رازها بدانند، عشق بیاموزند و غمزه‌ی خاموشی پاس دارند.


حلمی | کتاب آزادی

مردمان بیداری | کتاب آزادی | حلمی

۰

کار دل از ره تقوا نشود

کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود


عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود


جان به اندیشه‌ی او خو نکند
تا سراپرده‌ی غوغا نشود


مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود


گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود


حلمی از پنجره‌ی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود

کار دل از ره تقوا نشود | غزلیات حلمی

۰

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی
ما دنگ خراباتیم زین قسمت تنهایی
 
دنیا همه گشتیم و میراث عداوت بود
جانان جهان‌پیما ای خوش که تو با مایی
 
در صورت مه‌رویان جز عشق نشانی نیست
این طایفه می‌رقصد هر جا که تو آنجایی
 
دریای روانی تو هر گوشه که می‌بینم
از تو به تماشا شد این چرخ تماشایی
 
از شوخی پیمانه صد نکته میان آمد
جانم به کلام آمد زان جلوه‌ی رویایی
 
هر گوشه‌ی این گیتی نام تو شنیدستم
هر ثانیه موسیقی، هر لحظه هم‌آوایی
 
مردان تو در کارند، در پرده ز انظارند
تا عشق به جا آرند از عالم بالایی
 
صد حکمت زرّین در صد جلوه نهان داری
هر گوشه یکی واصل در معبد و مأوایی
  
حلمی که به پنهانی شد شاه غزل آنی
از شرع تو می‌خواند این پرده به شیدایی
ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی | غزلیات حلمی
موسیقی: Vivaldi - Winter
۰

پند معنوی

این زندگی‌ها به هدر نگذرند، به خشم، به زنده‌‌ باد این و مرده باد آن. این زندگی‌ها به سیاهی نگذرند، در خیابانها عقیم نمانند و در مساجد و کلیساها و کنیسه‎ها به تباهی نفرسایند. این زندگی‌ها به حجاب و خواب و سراب قامتِ تازنده نسپارند.


برهنگی و کوتاهی خوش است، آنگاه که بلندی و غرور می‌پسندند.
درد و جفا خوش است، آنگاه که نعمت و وفا خوش می‌دارند. 


"از پیرامونیان هر چه خوش می‌دارند، عکس‌اش خوش می‌دار.
هر چه پیرامونیان می کنند عکس‌اش می‌کن."
گفتی پند معنوی و این‌ات پند.


حلمی | کتاب آزادی
پند معنوی | کتاب آزادی | حلمی
۰

پنهان و آشکار

به ثانیه‌ای همه چیز تغییر می‌کند، به کمتر از ثانیه‌ای. این بود و حال آن شد. رنج بود و حال شادی شد. مرگ بود و حال زندگی‌ست. البتّه که به کمتر از ثانیه‌ها هزارهزار جان در کار است به تحصیل عشق، به تحویل آزادی. 


در درون سینه قلب چون مشعلی می‌سوزد و روشنی می‌دهد. پنهان‌ می‌سوزد، آشکار روشنی می‌دهد. 


ای اندکان زمان! 
به هم آمیزیم!
ای اندکان زمان!
برخیزیم به هم آمیزیم،
در روح، به آزادی.


حلمی | کتاب آزادی 

پنهان و آشکار | کتاب آزادی | حلمی
موسیقی: Rajna - Sun comes to Life

۰

سخن نو گفتمت، این نو نثارت

چه‌سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت


خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت


برو ای دل مباش این‌سان پریشان
به سر آید شبان انتظارت


حریفی طعنه‌ای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:  


مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت


جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت


ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت


چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت


زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت


خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت  

چه‌سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟ | غزلیات حلمی

۰

عشق یعنی همین!

می‌گویم: من سخت مهمل می‌بافم و به جِد چرند می‌گویم! می‌خندد. می‌گویم: من عجیب هیچ نمی‌دانم و عمیق نادانم! قهقهه می‌زند. می‌گویم جاهلم! می‌رقصد. می‌گویم ناقصم! زیر آواز می‌زند.


ناگاه می‌ایستد،
روی ترش می‌کند و می‌گوید:
عشق یعنی همین! 


حلمی | کتاب آزادی
عشق یعنی همین | کتاب آزادی | حلمی
۰

به تلنگرهای سخت..

به تلنگرهای سخت جان می‌خیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما می‌گذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینی‌های جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.

 
تلخی می‌کنی ای عشق با ما، و شیرینی با دیگران. ما؛ ناچیزان زمین، بزرگان خدا؛ بزرگان کوچک تو. بهر آزاد ساختن جانهای لطیف از چنگالهای پلشت، ما را به خاک و خون می‌کشی و ضربات خویش چه بزرگوارانه عطا می‌کنی! رنج‌های عالمیان لقمه می‌کنی و یکی‌یکی دهان ما می‌گذاری. خواب از چشمهامان می‌زدایی تا کار تو کنیم. 


چو ماه لب به خنده می‌گشاید:
خوشی ای دوست با بازی‌هایی که عشق با تو می‌کند؟
: خوشم ای ماه، ای نازنین! به خنده‌های تو ماه خوشم.


حلمی | کتاب آزادی
به تلنگرهای سخت | کتاب آزادی | حلمی
۰

و خداوند فرمود..

جنگجویان به نام عیسای مسیح شمشیر کشیدند، و جنگجویان به نام محمدِ الله. و شرق و غرب بر سر هم فرو آمدند. و خداوند فرمود: شمشیرها غلاف کنید، خشم باطل است. شمشیرها را شنیدند، باطل را نه. و خداوند فرمود: رقص و سرمستی حلال است. رقص و سرمستی را شنیدند، حلال را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود،‌ و باطل، پنداشتند رقص شمشیر و سرمستی از خون حلال است. و خداوند فرمود: همسایه، همسایه را دوست بدارد. همسایه را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و چون خشم در باطن، بر همسایه خشم ورزیدند و شمشیر کشیدند، کشتند، غارت کردند و در آب ریختند.


و خداوند فرمود: عشق بورزید و پیوندهای محبّت برقرار سازید و زنا نکنید. خشم در ضمیر بود، خشم ورزیدند. شمشیرها کشیدند،‌ پیوندها گسستند، و زنا گستردند و به جای عشق، صیغه‌های شرک و کبر و شهوت خواندند. 


جنگجویان اهریمن،‌ جنگ نمی‌دانستند؛ جنگ مقدّس بر نفس پلید. و آنگاه خداوند بر جنگجویان حقیقی خویش فرمود: و حال شما شمشیر حلم از غلاف مدارا بیرون کشید و به شکیبایی و شفقّت بی‌حد سره از ناسره بیرون کشید و جانهای عاشق به نزد من بازگردانید. و جنگجویان حقیقت شمشیرهای عشق از غلاف شکیبایی بیرون کشیدند. 


و خداوند بر جان عاشق خنده‌ای زد: نبردی نو آغازیده است. و جان عاشق روانه‌ی نبرد عظیم، خنده‌زنان و شاکر چنین پاسخ گفت: نبردی به نام تو، برای آزادی! و سپس توفنده و پیچان و سوت‌کشان از مارپیچ گردان هستی نامنتها به پایین فرو غلتید و بر زمین سخت و بی‌مدارا به لبخنده چشم گشود. 


حلمی |‌ کتاب آزادی

نبردی نو آغازیده است | کتاب آزادی | حلمی

۰

حقیقت روی دیگر دارد اینجا

حقیقت روی دیگر دارد اینجا
سر و بازوی دیگر دارد اینجا


همان قلب و همان خنجر، همان زخم
ولی داروی دیگر دارد اینجا


نه چون هوهوی درویشان خودبین
که آن هوهوی دیگر دارد اینجا


همان چشم و چراغ باستانی‌ست
ولی سوسوی دیگر دارد اینجا


مه تابنده‌روی لامکانی
کمان‌ابروی دیگر دارد اینجا


به چوگان‌گردی افلاک گردون
سوار و گوی دیگر دارد اینجا


به صید خاص ارواح الهی
زرین‌گیسوی دیگر دارد اینجا


چه از ناز و نظر افسانه سازی؟
که آن شه خوی دیگر دارد اینجا


به حلمی گفت و از منظر برون شد
خدا را کوی دیگر دارد اینجا

حقیقت روی دیگر دارد اینجا | غزلیات حلمی

۰

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را
آتشی تا برکشم این دولت بیگاه را


صحبت حق در نیابد خلقت افسون‌شده
زین سبب در پرده باید کرد روی ماه را


عشق را با مردم محزون نباید گفت فاش
چون که غارت می‌برد گنجینه‌های شاه را


گرچه هرگز رازها از سینه‌ها بیرون نشد
با همان روی سخن رفتند هر بیراه را


چشمه‌ی زمزم نجوشد جز به رنج رهرویی
آب شیطانی ولی سر می زند هر چاه را


خلقت این کهکشان جز عنصر تاریک نیست
کودک غافل ولی پوید ره دلخواه را


حلمی از خون دل آن سوی فلک بیدار شد
رنج‌ها آغوش کن گر طالبی الله را

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را | غزلیات حلمی

موسیقی: Ali Qazi - Supplication

۰

به نام عشق، نام کوچک آزادی

سر نادرشاه را سپیده‌دم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بی‌چیز شاه‌اسماعیل را، و سر ابراهیم‌پاشا را و سر سلطان‌عبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.


این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.


درست سر سپیده‌دم،
به طلوع نخستین تیغه‌ی خورشید، 
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.


تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفته‌ی ماردوش را
دم هر سحر زده‌ام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.


حلمی |‌ کتاب آزادی 

به نام عشق، نام کوچک آزادی | کتاب آزادی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان