انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد
این هوش فرو سوزد آن هوش به پا خیزد
درویش خدا بودم از دست خدا دادم
از دست خدا میده تا نور و نوا خیزد
من عشق روا کردم تا خویش رها باشد
چون خویش رها باشد بنگر که چهها خیزد
من امر نمیدانم من نهی نمیدانم
معروف نمیخوانم منکر که سوا خیزد
آزادم و سرمستام با جام تو در دستم
پیمان تو چون بستم پیمانه ز جا خیزد
این مستی کشمش نیست هرچند که کشمش خوش
این مستی چشم توست کز حدْقه به نا خیزد
هم باد هم آتش باش، هم تیر هم آرش باش
دردانهی بیغش باش تا ماه فرا خیزد
حلمی به جهان بنگر زیبایی جان بنگر
بازی خوشان بنگر تا رخت عزا خیزد