جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، سکون نمیداند و سکنا نمیداند.
جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، سکون نمیداند و سکنا نمیداند.
بگشای پر! بالنده شو!
پرّنده شو! بارنده شو!
عقل هراسآلود را
از خویش وا کن، زنده شو!
امروز روز تازهایست
بگشای جانت، خنده شو!
جوینده بودی قرنها
امروز را یابنده شو!
امروز را بیدار باش
بر خفتهها تازنده شو!
از خوابهایت یاد آر
اندوهها را رنده شو!
طرح نویی اندیشه کن
بر تازهها یکدنده شو!
از چرخخواری دست کش
حلمی! خداخوارنده شو!
بمیرد هر کس برای ذرّهای از خلق به پیش حق میزارد.
حق برای حق. خلق چه کس است؟
عارف به دار خوشتر چون حق به حلق میبازد.
عارف هوا، به دار خوشتر.
حلمی | هنر و معنویت
ای خبرگان ای خبرگان آن خمرهها را وا کنید
از خبرگی بیرون شوید و جامها پیدا کنید
ای خوابهای عقل زار، ای مردگان انتظار
ای مغزهای اشتهار آن قلبها دریا کنید
عمر گران بگذشت پست، ای وای زین عقل خجست
یک لحظه گر ماندهست آن یک لحظه را غوغا کنید
ای مردگان برپا شوید، ای زندگان با ما شوید
ای خفتگان قرنها آن رختها را تا کنید
ای روز با ما یار شو، ای شب دگر بیدار شو
ای مردم گمکردهره آن راه را پیدا کنید
آن راه وجد و روشنی، آن موسقی بیمنی
عزمی به راه روشن رقّاص بیپروا کنید
این جامههای تنگ را، این بردگی بنگ را
آتش زنید و روحوار خود لایق زیبا کنید
این مردگیها سخت تلخ، زین مردگیها بگذرید
آن زندگیها سخت خوش، خود را ز نو برپا کنید
ای دالها، با لامها! ای بادهها، در کامها!
ای جامها وی جامها بس بزم بیهمتا کنید
ای خبرگان ای زبدگان زین فاضلیها بگسلید
ابلیس منمنباز را آوارهی صحرا کنید
حلمی به پیمان گوش بست، بشنید آواز الست:
ای روحهای باستان فرمان حق اجرا کنید
یک جرعه بدادیام، یک جرعه ی بیش افزا
این عاشق بیخود را لاجرعه ده از دریا
بیپرسش و بیپاسخ مائیم و نگاه و دم
آن کیست که تاب آرد این هیچکسیها را؟
موسیقی: Katil - Kuzim
عاشق میگوید وقتی همه کس منم، با که بجنگم؟ وقتی من همهام، با که در خود بجنگم؟ همه در من به جنگاند و همه در من به آشتی. تاریکی آنگاه است که چهره میپوشانم و نور آنگاه که حجاب میگشایم.
سفرهی ستارگان تنم تا بیانتها گسترده.
حلمی | کتاب لامکان