به آرایشی نو برمیخیزیم. مرده بودیم، دیروز بودیم. سر از خاک برمیآریم. نوزادهایم، امروزیم، دیگریم.
به صبوری عزم کن. بگذار کلمات سخن بگویند، نقشها برقصند و آوازها خود از سینهی عشق برآیند، و تو این میان هیچکاره باشی. خشم چون میآید با خنده خاموشش کن، غبطه را تسخر زن و حرص را به هیچ گیر.
شانههای تاریخ میلرزند، هرآینه که فروپاشد از بارهای دیروز.
شانههای عاشق نیز میلرزند، لیکن از وظیفهی رقصان حال.
حلمی | کتاب آزادی