سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

این ناممکن نیز بگذرد

به تلخی و سختی و مرارت می‌گذرد. ای دوست! بهترین لحظات عشق به سختی می‌گذرد. دو روز اغما، دو روز برپایی. سه روز اشک، سه روز شعف. شکیبایی به کش‌آمد زمان در ابدیتی ناگذر می‌گذرد. 

کتاب
در عشق سخت می‌گذرد ای دوست، امّا سخت زیبا. در حقیقت کارها آسان نیست. گاهی نای دو قدم صاف نیست. باری می‌گذرد، این نیز می‌گذرد، چنانکه هزاران هزار زندگی آسان و دشوار گذشت. این ناممکن نیز بگذرد.

 
در خداوند که تمام خنده است، گاه خندیدن آسان نیست. آنکه در خداوند هماره می‌خندد، تمام راه را رفته است، هرچند تمام هرگز تمام نیست، بر او خندیدن آسان است. امّا بر من که ناتمامِ راه را نیز هرگز تمام نرفته‌ام و نمی‌دانم تمام چیست و ناتمام کدام، هرگز هیچ چیز آسان نیست. 


هرگاه سخت‌تر می‌گذرد،
می‌دانم گاه بالیدن است، 
گاه مرگ و زایش،
و نوزادن در آسمانی بالاتر.


حلمی | کتاب آزادی

این ناممکن نیز بگذرد | کتاب آزادی | حلمی

۰

هدیه‌های فراق

از دردها، عمیق‌ترین‌هاشان را دوست می‌دارم. از رنج‌ها، آن‌هاشان را که چنان جان بسوزانند و از نو برآورند. از تلخی‌ها، غمّازترین‌هاشان را، پرآزترین‌هاشان، آن‌ها که تا خاک نکنند شعف پاک از اعماق روح بیرون نریزند.


وصل نمی‌جویم. فراق می‌جویم، فراقی که جان آتش زند. چرا که در آن فراق آتش وصل‌هاست و در میان آن شعله‌ها، جان می‌بیند، می‌شنود و هست، و هست خویش تمرین می‌کند و در آن هستِ پرزبانه‌ی نیستی، جان از خدا هدیه‌ها می‌ستاند و روانه‌ی عالم می‌کند.


هرچند با خلق شادمانه می‌رقصم و سخن از شعف می‌گویم، امّا این شادمانی‌ها و رقص‌ها آسان به کف نیاورده‌ام. این زایش‌های آفتابی به تاب شبهای طولانی از رقص درد در تار و پود جان فروپاشیده‌ام به کف آورده‌ام. هزار بار فرو پاشیدم، تا هزار بار فرا پاشم. 


لبان سرخ آزادی را از پس هزار نبرد بی‌انتها بوسیده‌ام، و جان سپید موج‌موج‌اش از قعر هزار اقیانوس بی‌کف به جان آورده‌ام و به آغوش کشیده‌ام.


حلمی | کتاب آزادی
هدیه‌های فراق، زایش‌های آفتابی | کتاب آزادی | حلمی
۰

چنین عشق‌ها را دانستن..

تو شبیه بهشتی. این لحظه زبان از سخن باز می‌ماند، و باز چون همیشه خاموشی سخن می‌راند. تو شبیه خدایی. باید جرأت کند زبان و به درستی، هجاهجا بگوید: تو خدایی. 

نه، چنین عشق‌ها بر زمین نادره است. چنین عشق‌ها را چار و هشت نمی‌زاید. چنین عشق‌ها پنج و شش نمی‌داند. چنین عشق‌ها را دانستن، جان می‌طلبد و زمان، به هزار خلقت. 

واصلی را میل خلق بود، مرا میل خلقت. واصل را خلق، دون کرد، و مرا خلقت، ورا. من این چنین واصلین نمی‌دانم، چنیان که حرف تو می‌زنند و کار خود می‌کنند. من حرف تو می‌زنم، کار تو می‌کنم. 

حلمی | هنر و معنویت
چنین عشق‌ها را دانستن | هنر و معنویت | حلمی
۰

همین باشد سزای عشق بازی

چرا این گونه ای، ای دل! خموشی
ز خود کم گشته ای چون خودفروشی
همین باشد سزای عشق بازی
سر و جان باختن ناگه به نوشی
حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان