دوشنبه ۹ تیر ۹۹
از دردها، عمیقترینهاشان را دوست میدارم. از رنجها، آنهاشان را که چنان جان بسوزانند و از نو برآورند. از تلخیها، غمّازترینهاشان را، پرآزترینهاشان، آنها که تا خاک نکنند شعف پاک از اعماق روح بیرون نریزند.
وصل نمیجویم. فراق میجویم، فراقی که جان آتش زند. چرا که در آن فراق آتش وصلهاست و در میان آن شعلهها، جان میبیند، میشنود و هست، و هست خویش تمرین میکند و در آن هستِ پرزبانهی نیستی، جان از خدا هدیهها میستاند و روانهی عالم میکند.
هرچند با خلق شادمانه میرقصم و سخن از شعف میگویم، امّا این شادمانیها و رقصها آسان به کف نیاوردهام. این زایشهای آفتابی به تاب شبهای طولانی از رقص درد در تار و پود جان فروپاشیدهام به کف آوردهام. هزار بار فرو پاشیدم، تا هزار بار فرا پاشم.
لبان سرخ آزادی را از پس هزار نبرد بیانتها بوسیدهام، و جان سپید موجموجاش از قعر هزار اقیانوس بیکف به جان آوردهام و به آغوش کشیدهام.
حلمی | کتاب آزادی