سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ما را به غم هزاره بتوان دیدن

ما را به غم هزاره بتوان دیدن
در ظلمت شب ستاره بتوان دیدن
 
گر رحمت عاشقان به جایی گیرد
آن آینه را دوباره بتوان دیدن
 
آن سایه که دیده‌ای ز من هیچ نبود
این نور به انتحاره بتوان دیدن
 
آن شعله‌ی جان من تو را آتش زد
آخر تو مرا چه کاره بتوان دیدن
 
آهنگ تو را شنیده بودم پنهان
آن صورت خوش هماره بتوان دیدن
 
معنای من از چنان توئی پنهان نیست
بادا که ورای استعاره بتوان دیدن
  
حلمی به تو مستی طریقت بخشید
پیمانه به یک اشاره بتوان دیدن

ما را به غم هزاره بتوان دیدن | غزلیات حلمی

موسیقی: Henry Purcell - The Indian Queen

۰

گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم

با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
 
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
 
زان پرده‌های نقش‌نقش هم بگذرم دیوانه‌وار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
 
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
 
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
 
مِی‌بانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشه‌ی افروخته اندیشه‌ها عریان کنم
 
نامت برم تا عشق را افسانه‌ها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
 
ساقی کجا آن باده‌ات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پرده‌سوز هر خانه‌ای ویران کنم 
 
سوی تو گیرم نازناز بت‌های دیرین بشکنم 
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم 

با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم | غزلیات حلمی

موسیقی: Lisa Gerrard - Adrift

۰

مُردم از این جمع عبارت‌زده

دوش در آن مردم راحت‌زده
مصدر جمعیّت عادت‌زده
 
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارت‌زده
 
خسته از آن انجمن من‌پرست
خورده و خاموش و جماعت‌زده
 
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقت‌زده
 
ننگ بر این من که مرا تن ‌‌کشد
در فلک تنگ حجامت‌زده
 
سوی خدا می‌روم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارت‌زده
 
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارت‌زده
 
حلمی افسانه‌ام و فارغم
از دد و دیوان اشارت‌زده 

دوش در آن مردم راحت‌زده | غزلیات حلمی

۰

آب از سر بشد و کار به قرآن نشود

حال سوزان من و عشق به پایان نشود
آب از سر بشد و کار به قرآن نشود


گله‌ام کشت که با خلق چرا قصّه کنی
خاطر عشق که فرخنده به میدان نشود


عقل جادو‌زده‌ی حیله‌گر حلقه‌فروش
دید جان من و فهمید پریشان نشود


رحمت خاص تو جز مرهم مجروحان نیست
ورنه با هر گده‌ای صحبت جانان نشود


رمز گفتیم و کسی قفل سخن را نگشود
گرچه از سوختگان راز تو پنهان نشود


چند روزی که به جاروکشی معبد زرّین تو رفت
کس ندیدم ز نوازشگری مهر تو گریان نشود


دل دیوانه که از صد خم معراج گذشت
دگر آن کودک پیش از دم طوفان نشود


حکم عشّاق قصاص است و قصاص است و قصاص
جان چو صد بار ز تن در نرود جان نشود


شغل ما خوابروان عقل گمانی نبرد
تا که چون حلمی از این سلسله جنبان نشود

حال سوزان من و عشق به پایان نشود | غزلیات حلمی

۰

فتنه‌اندیشان به عالم منترند

فتنه‌اندیشان به عالم منترند
این جماعت هر دو روشان یک خرند


بی‌هنر، بی‌کار و در اتلاف عشق
یک‌نفس در عوعو و در عرعرند


گرچه سگ بالاتر از این ناکسان
گاو و خوکان جملگی زیشان سرند


لاجرم تمثیل شد همکار وصف
تا بدانی این ددان چون محشرند!


بنده‌ی حرف‌اند و شاه وِروِرند
واعظ خیرند و در صحنه شرند


یک زمانی بی‌زمانی عاقبت
از سر خلقان چو مستی می‌پرند


باید این چرخ عبث دوری زند
تا تمام آید حروفی که برند


حلمی این مستی بی‌پایان خوش است
این خران هستند و روزی بگذرند

فتنه‌اندیشان به عالم منترند | غزلیات حلمی

موسیقی: Parov Stelar - Catgroove

۰

قل حق می‌زند جان مخمّر

قل حق می‌زند جان مخمّر 
تو این دیدی و من آن مخمّر 


تو با مستان به ظاهر حکم کردی
ندیدی هست پنهان مخمّر


ندیدی جوشش آن روح رقصان
سرور پاک چرخان مخمّر


تو را با خودخوشی بیچاره‌ای کرد
رها از قول و پیمان مخمّر


چنین آزادی‌ای ننگ است یا رب
مبادا هول هجران مخمّر


سزاوارم به یک جام عدم‌گیر
سر زاهد زنم چان مخمّر


شریعت خواندم و جامی نگیراند
طریقت راندم از کان مخمّر


حقیقت‌پیشه‌ای بی‌جامه آزاد
چنین باشم به قرآن مخمّر


بیا حلمی سرای باده وجد است
بچرخان جان و دامان مخمّر

قل حق می‌زند جان مخمّر | غزلیات حلمی

۰

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار
فارغ از این هفت روز اضطرار
 
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالا‌مدار
 
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
 
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
 
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
 
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفه‌خوار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار | غزلیات حلمی

موسیقی: Alexander Desplat - The mirror

۰

بگشای پر! بالنده شو!

بگشای پر! بالنده شو!
پرّنده شو! بارنده شو!


عقل هراس‌آلود را
از خویش وا کن، زنده شو!


امروز روز تازه‌ایست
بگشای جانت، خنده شو!


جوینده بودی قرنها
امروز را یابنده شو!


امروز را بیدار باش
بر خفته‌ها تازنده شو!


از خوابهایت یاد آر
اندوهها را رنده شو!


طرح نویی اندیشه کن
بر تازه‌ها یک‌دنده شو!


از چرخ‌خواری دست کش
حلمی! خداخوارنده شو!

بگشای پر! بالنده شو! | غزلیات حلمی

۰

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسان‌ات را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Katil — Kham-Khama

۰

این خلقت انقضا‌گرفته

این خلقت انقضا‌گرفته
در خویش خزیده جاگرفته


حکمش همه حکم عقل مادون
مأمون عبای لا‌گرفته


آمد به میان و عشق پا چید
از خلق خراب نا‌گرفته


در گوشه‌‌خوشان به هیچ مستند 
در این شب اژدها‌گرفته


فردا سحری که عشق تابد
مائیم و دم نوا‌گرفته


درویش نواله‌ی نهان زد 
تا شد شه ناکجاگرفته


حلمی سفر پیاله نو شد
ها کن دهن هجاگرفته

این خلقت انقضا‌گرفته | غزلیات حلمی

موسیقی: Irfan – More Ta Nali

۰

ترس گوید باز با ما رام باش

ترس گوید باز با ما رام باش
برّه‌ای در درّه‌ی آرام باش


عشق گوید سر کش و پرواز کن
پخته‌ی دنیا و ما را خام باش


نوبت تعظیم بر بت‌ها گذشت
نور حق بر قلّه‌ی اهرام باش


منقضی شد نامهای باستان
نام نو در سینه‌ی بی‌نام باش


عقل گوید شرط طامات عظام 
زین مقامات عوامی عام باش


تو برو غوّاص شطّ سرخ شو
سالک آن ماه ناهنگام باش


چیست راز عشق؟ گفتم، گفت هیچ
عاشق هستی نیک‌انجام باش


حضرت حق بار داد و یار داد
حلمیا شاکر از این پیغام باش

ترس گوید باز با ما رام باش | غزلیات حلمی

۰

آنچه می‌ماند به یک جا خوش

آنچه می‌ماند به یک جا خوش
نیست، مرده‌ است به حاشا خوش


ذرّه‌ی حق همیشه در گردش 
گه به صحرا و گه به دریا خوش


تو ستاره‌ای، خیال شر سوزان 
وین ولایت به سودا خوش 


گر به ضرب چرخ همی رقصی 
زاده‌ی چرخی و به بلوا خوش


ورنه تو عمودِ بیداری 
بر فراز زیر و زیرا خوش 


شاهد دلم دوش می‌گفت 
حلمیا این دم دمیرا خوش

آنچه می‌ماند به یک جا خوش | غزلیات حلمی
موسیقی: Tomaso Albinoni - Adagio in G Minor

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان