بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوبارهای کشیدم
از محفل وهم چون گسستم در قالب خویشتن رسیدم
خاموش بُدم زبان گشودم از شیوهی راه روشنایی
سیراب شدم ز چشم جادو کز چشمهی ناکجا چشیدم
گفتا که ز جان گذشته باید بی نام و جهان و جان سفر کرد
گفتم که جهان و جان چه خواهم کان سرّ نهانیات شنیدم
در دست بداد نوشدارو، گفتا که بنوش و یک نظر کن
زان جلوهی روحپرورانه بی یک نظری ز خود پریدم
مجنوندل و سادهباورانه رفتم به سرای خامشیها
صد صوت بیامد از نهانی، پنداشتمی که ناپدیدم
آن گه شد و از ارابهی مرگ صد رشته ز نور محشر آمد
دیوانه و پارهپاره بیجان از جامهی آدمی رهیدم
برخاستم و فرشته گشتم، از خویش و تبار جان گذشتم
چون نیک به خویشتن رسیدم نه جان و نه تن نه خویش دیدم
دیدم که چو از شدن گسستم بودای جهان بود هستم
آن لحظه چو نام داد دستم در خالی جان او خلیدم
پرسید کهای؟ شنیدم آن دم پرسنده منم: کهای؟ کهای تو؟
فریاد زدم به چرخ گردون: ای چرخ تو را من آفریدم
او هفت جهان روح بر کرد، من هفت فلک ز روشنایی
او خلقت و نام و جان بر آورد، من پردهی آسمان کشیدم
دانی که ز چیست این خدایی؟ این قصّهی مست آشنایی؟
حلمی چو به حقّ زنده دل بست من نیز ورا به حق گزیدم