این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در
زین پنجره بیرون شو، این قصّه به پایان بر
زین دانش انسانی جز وهم چه حاصل شد
آن دانش بیآخر در روح به جا آور
بیمار و ملولی باز، در حال نزولی باز
برخیز ز مشت گل، این سایهی خاکستر
راحت شو ز فرسایش، این خانهی آلایش
سامان تو این جا نیست، پرواز کن از بستر
این لحظه چو وابینی هیچ از تو نیاید کار
کار از تو نباشد هیچ، بیکار شو راهی بر
ای یار دو جام آور تا شاد شوم زین هیچ
صد خاطر ظلمانی هم پاک شود از سر
یک آن به رها دادم هر سایه که میسفتم
دیگر نه به صرف آید این قسمت و این مصدر
احوال سفیران را میدیدم و میخواندم
افسانه چو میخواندم افسانه شدم آخر
رنجیست به جان خفته، آتشزن و جانفرسا
حلمی چو صبوری کرد برخاست از این مجمر