در هر سرا یاری یافتم.
در هر یار سرایی یافتم.
در هر یار دل باختم تا سرآخر آن یگانه یافتم.
این دویی برانداختم،
تا دریافتم:
آن یگانه منم.
حلمی | کتاب اخگران
در هر سرا یاری یافتم.
در هر یار سرایی یافتم.
در هر یار دل باختم تا سرآخر آن یگانه یافتم.
این دویی برانداختم،
تا دریافتم:
آن یگانه منم.
حلمی | کتاب اخگران
آرام تویی، اگرچه آرامی نیست
فرجام تویی، اگرچه فرجامی نیست
بیدار منم به مردم خوابیده
تا میکدهی روی تو جز گامی نیست
ای جهانگیرِ جهانبخشِ خموش
این سخن چون آب بینایی بنوش
بی زبانِ فکر و بی فکرِ زبان
تن مزن بر این جهان جوشجوش
تیغ نقد ار میکشی بیدار باش
روز دیگر جانب توست این خروش
هر چه دیدی خوب و بد پندار بود
چون که در روح آمدی پندار پوش
روزِ تو چون خوابِ تو، خوابت چو روز
کی کجا بیدار و کی خوابی؟ بهوش!
خوابگاه وهم و عقل است این جهان
جانِ جان شو از ره دیگر بکوش
روح چون از خویش و تن بگسست آنْک
تا به مقصد میرسد آن جستجوش
ورنه زین چرخِ جهانخوار خبیث
خون آدم میچکد از هر وضوش
حلمیا چشم میان بگشای و بند
بر جهان خوابمانده چشم و گوش
از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد
آن روز به پایان شد، این شام خموش آمد
از هیچ که میریزد یک هیچ دم رفتن
یک هیچ دگر بیزد کز لحظهی جوش آمد
با این همه تن تنها، بی تن منِ جانآوا
بی من منِ جانفرسا در عشق به هوش آمد
یک ثانیه غفلت شد، یک عمر پشیمانی
آیینه چو بشکستی آدینهفروش آمد
زین چلّه ولیکن خوش جان سوخت به کام حق
جان خام بُد و اینک خوش پخته به کوش آمد
حلمی به خط شنگرف بنوشت کلام دل
زین مصحف نورانی هم باده به نوش آمد
سرگشته و حیرانم زین بازی جانفرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کرانفرسا
سامان خراباتی در چشم تو میبینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهانفرسا
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهانفرسا
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمانفرسا
راهیست که سامانش بیکاری و بیماریست
ما کار نمیجوییم ای کار امانفرسا
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روانفرسا
تا باد بهار آورد طوفان همه گلها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزانفرسا
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیانفرسا