سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۰
از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد
آن روز به پایان شد، این شام خموش آمد
از هیچ که میریزد یک هیچ دم رفتن
یک هیچ دگر بیزد کز لحظهی جوش آمد
با این همه تن تنها، بی تن منِ جانآوا
بی من منِ جانفرسا در عشق به هوش آمد
یک ثانیه غفلت شد، یک عمر پشیمانی
آیینه چو بشکستی آدینهفروش آمد
زین چلّه ولیکن خوش جان سوخت به کام حق
جان خام بُد و اینک خوش پخته به کوش آمد
حلمی به خط شنگرف بنوشت کلام دل
زین مصحف نورانی هم باده به نوش آمد