هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست
هنر از سماع روح است نه ز عقل خوابمرده
ضربان بیخودان است، دَوَران خودخوران نیست
چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست
هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست
تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست
هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست
پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست
به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست
من از متن نمیگویم، از بطن میگویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل میزنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوهی پایین کشتهام تا جلوهی بالا گیرم. از روز رو گرفتهام تا در شب بدرخشم. تصویر نمیدانم، از نور قرنهاست جان بردهام. تنها صدا میدانم، تنها صدا میرانم.
من شعر نمیدانم،
از لامکان صفحه میخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
هر کس به عقیده جان داد، بار دیگر به رقص برخیزد. هر کر آخر شنوا شود و هر کور آخر بینا. هر کس پوچ مرد، بار دیگر برخیزد تا پرمیوه بزید. هر خواب آخر بیدار شود. هر خشککام، آخر لب تر کند و عالمی از مستی خویش بجنباند. هر بیهنر آخر گوهر خویش پیدا کند و به عالم بتاباند.
چه کسی این خلق پست از آن خود میداند؟ چه کسی این مشروطه و مخروبه و منکوبه و مضروبه از آن خود میداند؟ هیچ کس، جز خود پست ایشان. اگر انتخابها این است که سنگ بزاید و جنگ و بانگ مرگ و بنگ و ویرانی، و اگر اختیارها این است، ننگ باد بر انتخابها و اختیارها!
مرگ باد بر انتخابها و اختیارها!
و ننگ باد بر همه چه جمع و جماعت و اجتماع و جامعه!
زنده باد روح فرد!
و هیچ باد هر چه جز آن!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: [David Foster & Zoltan Maga - Palladio [Karl Jenkins
هزاران به راه میآیند و کمتر از یکی باقی میماند. آن روح است که از خویش کم شده است، آنگاه که همه چیز را تاب آورده است. آنگاه که همه چیز تجربه شده است، هیچچیز تجربه خواهد شد. آنگاه که زمان دانسته شد، نوبت دانستن بیزمان است.
موسیقی: Niklas Paschburg - Insight
آنجا که حقیقت چهرهی لطف و خندههای خود مینمایاند و آنجا که حقیقت چهرهی قهر و خموشی. در هنگامههای تبدیل، در کورههای گداز، در راهروهای تطهیر.. چه بسیاران که بروند، چه اندکان که بمانند.
ضربان آبی حقیقت،
ضربان سرخ حقیقت.
حلمی | کتاب لامکان
گفتگو آید وزان از گفتگو
گر تو خاموشی گزینی کو به کو
صوت خواهی بشنوی از لامکان
قبله کن مابین چشمان هیچ سو
روح را بینی خودی در سرسرا
یار را بینی به نزدت رو به رو
عشق را گفتی و پس در کار کن
سُر ده هر پیمانه کان گیری از او
مردمان باستان در حال بین
مردمان حال در بزم سبو
این سخن بشنیدهای بسیار بار
بارها در کار کن معنی بجو
آن معانی را به کام تجربه
خوش بگردان و فرو بلع و ببو
زاهد از دست طلب تاریک شد
عاشق از بخشندگی شد ماهرو
حلمی از پیمانهی ماهانه جست
گرچه شب بود و ره پیمان کجو
این سور چه آتش زد با سوز اهورایی
این عشق چه رقص آورد با ساغر آوایی
ای روح عجب نوری در چاه مکان بر شد
ای چشمهی بیرنگی بنگر که چه غوغایی
آموزگاری که مشتاق آموختن است، در برهوت چه بگوید؟ شاگردی که مشتاق آموختن است، در برهوت چه بیاموزد؟ لیکن آموزگار حق در برهوت سخن می گوید و شاگرد حق می شنود. من سخن نمی گویم، که برهوت خود سخن می گوید. لبان نمی جنبند و گوشها از بیرون نمی شنوند. آن سخنان پنهانی بشنو!
اینجا هیچ کس نیست. آدمی در شهر سایه هاست. همه در گفتگویند و هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید. همه با خبرند، امّا همه اخبار سایه هاست. خاموشی، وادی سخن است و آن که خاموش است می گوید و آن که خاموش است می شنود. دستها نمی جویند و گامها به هیچ سو نمی روند. آن راههای پنهانی ببین!
آن سخنان پنهانی بشنو، آن راههای پنهانی ببین و آن گامهای پنهانی بردار. راه در برابرت گسترده و کلمه به خاموشی در کنارت ایستاده. چون تو بروی، راه خواهد رفت، و چون تو بشنوی، کلمه سخن خواهد گفت.
اینجا، برهوت؛ و سخن از سرچشمه می جوشد.
حلمی | کتاب لامکان