سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

من در خدا پاشیده ام

آیا معنوی تر از این که دیگران تصوّر کنند معنوی نیستیم؟ آیا شیرین تر از این باخت که تمام هستی خویش تقدیم خدا کرده ایم و باز در طلب باختن ایم؟ آیا بیدارتر از این که دانسته ایم تمام انسان خواب است و ما روحیم بر فراز آدمی اوج گرفته؟ آیا آزادتر از این که در آغوش نامنتهای خدا آماده ی نبردهای بزرگ زندگی شده ایم؟


رنگ باخته، این هیبت نیرنگ باخته، دل باخته، این حادثه ی گل باخته، مال باخته و سال باخته و دبدبه ی امیال باخته، گذشته سوخته و آینده باخته، تو بگو حتّی حال باخته، آیا سبکبارتر، دلبازتر، ساده تر، آماده تر از این؟ آماده ی گذر از تنگناهای سخت و باریکی های بی عبور.


تو برو ای من، برو ای آدمی، ای مردگی! من تو را نمی خواهم. من نیستم که تو را بخواهم، من نیستم که با تو صنم کنم. مرا جنم از تو گذشتن بود و خدام از تو ربود. برو با من غمزه و قلّاشی مکن. برو کلّاشی مکن، که من تو از خود تراشیده ام. من در خدا پاشیده ام. 


دست خدا بگرفته ام، جام خدا نوشیده ام
نادیده ها را دیده ام، ناگفته ها بشنیده ام
با شعله ها پیچیده ام، در شعله ها رقصیده ام
سر در خدا بازیده ام، من در خدا پاشیده ام


حلمی | کتاب لامکان

من در خدا پاشیده ام | کتاب لامکان | حلمی
کتاب لامکان را می توانید در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید؛ اینجا

۰

یادآوری معنوی

حال میلیونها سال گذشته است. عقلا و فلاسفه طفلان نوپای خلقت اند، و سالکان عشق گامهای بلند خویش برمی دارند. بر سالکان عشق نیز هنوز بسیار گامها و چرخه هاست، لیکن چون نام عشق بر زبان می رانند و جام عشق می نوشند، به جرگه ی نجات یافتگان و سعادتمندان راه ابدی راه یافته اند. سالکان عشق، این خوانده شدگان، سرانجام از دام بیرون خواهند جست. 


حال میلیونها سال گذشته است. همه چیز به یاد آورده می شود و همه چیز باید از خاطر زدوده شود. کان در گیاه متولّد می شود، گیاه در حیوان، حیوان در انسان، و انسان در روح. همه چیز بالا می خیزد. کار را آن می کند که در گام بلند خویش استوار بماند. حرف از یاد خواهد رفت، زبان فراموش خواهد شد، خاطرات رنگ خواهند باخت و جسم اصلیت خویش را خواهد بازید، چرا که آن را اصلیتی نیست و اصلیت تنها از آن روح است. خاموشی خواهد وزید و سخن از رحم خاموشی بیرون خواهد خزید. 


نقطه ای بر انتهای یک تکامل و کلمه ای بر سر سطر. پلّکان تا بی نهایت بالا می رود و هرگز هیچ پایانی نخواهد بود تا آن روز که طومار پیچیده شود. آنجا نیز پایانی نخواهد بود، چرا که جایی نخواهد بود و زمانی، و آنجا را که جا و زمان نیست، پایانی نیز نیست. آنجا تنها جان است، جان را پایان نیست. آری عشق جاودانه است. میلیونها سال گذشته است، میلیونها نیز خواهد گذشت. به پایان خواهد رسید و آغاز خواهد شد. تنها عاشق از چرخ رسته است. 


خاموش باش، تعجیل مکن، مَسِتا! خود را مفریب و برده ی هیچ راه مباش. رهرو باش! باز از نو از پس هزاره ها بشنو: خود را بشناس! همه چیز را به عزم چیز بالاتر پشت سر بگذار. اگر عالِمی، بالا بیا، دینداری، بالا بیا، فیلسوفی، بالا بیا! عاشقی، بالا بیا، بالاتر! حرکت مکن، بجنب! راه را پیدا کن، راه بشناس. در راه خودت را وقف کن. تنها یک کار کن، چه بهتر که آن یک کار شناخت تو باشد. دنیا را بشناس و آنگاه فراموش کن. فراموشش کن تا در خاطر خدا به یاد آورده شوی. 


به یاد آر:
تو روحی،
فرزند خدا.


حلمی | کتاب لامکان

۰

آتش دل

آگاهی انسانی چیست جز گردابی از جهالت، نقّ، ستایش و جانبداری؟ و عشق چیست جز سیلابی از خدمت متواضعانه در خاموشی مهیب؟ 


بگردم همچو گردابی به بالا
چو دل آتش بگیرد سر برآرم. 


حلمی · کتاب لامکان 

بچرخم همچو گردابی به بالا | حلمی

۰

آری، پاسخ این است.

راه چپ دامگاه نفسانیات است، و برای یک سالک به هیچ عنوان شایسته ی هیچ نوعی از توجّه نیست. راه راست نیز راه ارزشهای انسانی ست و آنجا تیغ آفتاب عقاید می دمد، و بهر سالک حقّ آن نیز تهی از معناست. 


راه چپ از منتهی الیه حیوان سر برمی آورد و به ابتدای انسان می رسد، و این نقطه ی آغاز راه راست است. راه راست تا انتهای انسان می برد و تا آنجا که عقل می کشد. زین روست که رهروان راه چپ این قدر دم از انسان می زنند و رهروان راه راست دم از عقل. هر که غایت خویش را فریاد می کند.


بالاتر از راه راست، بالاتر از عقل و بالاتر از انسان، راه حقّ است و آن راه میانه است. روح انسانی، از جماد و نبات و حیوان درگذشته و به انسان رسیده، این پلکان مارپیچ را از عمق تاریکی، از بطن چپ می آغازد، در بطن راست هزار خیز و پیچ بر می دارد و بالا می آید تا آن روز که به درگاه روح برسد. اینجا آستان روح الهی ست و ارواح به این نقطه رسیده «مقیمان درگاه» نام دارند.


روح در این اقامتگاه، در منتهی الیه راه راست، در آخرین نفس عقل، پریشفته و ژولیده و از نفس افتاده، بسیار کوبه بر در خواهد زد و بسیار تمنّا خواهد کرد و بسیار خواهد گریست تا دروازه گشوده شود. امّا نه سر بر آستان ساییدن، نه کوبه بر در زدن و نه اشک و تضرّع و طلب را هیچ، هیچ پاسخ نیست. گویی روح  از پذیرش انسان سرباز می زند. و چنین است، چرا که مقیم درگاه همچنان دل در گروی راه راست -این تلنبارگاه عقاید انسانی، من شخصی و فلسفه ها- و هنوز پا در آستان عقل دارد و با پای گِل عقل و آستین آلوده ی  عقاید هیچ کس را به خانه ی خورشید راه ندهند.


آری، پاسخ این است:
"با پای گِل عقل 
و آستین آلوده ی عقاید
هیچ کس را 
به خانه ی خورشید 
راه ندهند."


حلمی | کتاب لامکان

راه راست، راه چپ، راه میانه | متون معنوی | کتاب لامکان

۰

آنان که بر زمین اصلاح طلبان نام دارند..

«آنان که بر زمین اصلاح طلبان نام دارند به حقیقت افسادگران اند. ایشان فرزندان دنیایند، صاحبان دنیایند، و در لباس ظاهر می زیند و در لباس ظاهر می میرند. اصلاً نیستند که بزیند، اصلاً نیامده اند که بروند. از ابتدا مرده اند و تا انتها مرده اند و با مرگ نیز از مرگی به مرگی دیگر رهسپارند تا آن دم که در تلنبار فساد و ظلمت پشت هاشان خمیده شود و دهانشان کف کند و مغزهاشان در هم ژولیده شود و نفس هاشان از بوی اشمئزاز خویش بالا آورد. آنگاه در دوزخهای خویش چشم می گشایند و در می یابند همه سو آتش است و همه سو هیزمهای تاوان پشته بر پشته است و ایشان از آتش می گریزند و چون از آتش می گریزند در آتش فروتر می شوند و آتش فسادهای ایشان آرام آرام می سوزاندشان و پرده های ظلمت را در خون و آه و رنج یکی یکی فرو می شوید و چون رنجهای نفس به آخر شد، رنجهای جان می آغازد و آنگاه در می یابند که آن زمان که خود را بر زمین اصلاح طلبان می نامیدند به حقیقت افسادگران بوده اند و درمی یابند ملک دنیا و فرزندی دنیا به تفی نمی ارزد و ابرانسانی جز خونخواری نیست و انسان لباسی بیش نیست که روح بر خود گزیده است. و آنگاه به جستجوی روح راهی می شوند، و به جستجوی خود به هر سو روان می گردند و هر سو را می پویند و هر کو را می کاوند تا شاید از خود نشانی یابند و چون همه سوها جوییده شد و همه کوها پیموده، درمی یابند باید بر سر جای خویش بنشینند و در خود نظر کنند، در خود بجویند و در خود بنگرند، از خود بشنوند و از خود پاسخ گیرند. چرا که در می یابند این خود، همانا آینه ی خداست و این کیهان کوچکی ست، آینه ی کیهانهای اعظم خدا. پس در خود می جویند و در خود راهی می شوند و از این کیهان به آن کیهان ره می سپارند و اینها همه اقالیم خویش است و سرزمین های نکاویده در زیر خطّه ی روح و چون همه را کاویدند و همه مرتبه ها راه یابیدند، آن دم ریسمان زرّین عشق را می یابند از خود آویخته. آنگاه آن ریسمان پی می گیرند و برگذشته از همه ی راهها، راه راهها بر ایشان رخ می کند و آن راه خداست که می بایست تا بدان این قرنها و هزاره ها، این مرگها و زادها، و این دوزخ ها و بهشت ها سوزانده می شد و چون همه را سوزاندند و در راه عشق قدم نهادند سفر روح می آغازد و این سفری به درون خداست و این آغاز داستانهاست.» 


حلمی | کتاب لامکان


۰

طرز کار عشق

عشق همه را در هر آنچه هستند پابرجا تر کند. شکّاک را شکّاک تر کند، عاقل را عاقل تر کند و ابله را ابله تر. هر که به سوی عشق آید در هر آنچه که هست فزونی بگیرد. 

عشق به هر کس دستی بدهد و پی تقدیرش روانه کند. دانشی را دانشی تر کند، مذهبی را مذهبی تر، فلسفی را فلسفی تر. خواب را به خواب فروتر کند و بیدار را اقالیم بیداری بالاتر بگشاید. 

چرا که عشق می خواهد همه تقدیر خود به سرانجام برند، می خواهد همه در آنچه هستند بهترین باشند. پس طبیب را طبیب تر کند و مریض را مریض تر. چرا که تا روز به نیمه نرسد و شب به انتها، «کار» انجام نشده است.

و می پرسی پس عشق دروازه بر که می گشاید و که را با خود نگه می دارد؟
 عشق، تنها عشق را با خود نگه می دارد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

بر پیشانی خدا

مرا از خود فراغت شد این دوستان ببینم. این دوستان خود را دیدند،‌ مرا ندیدند. یکی خواب خود دید، یکی خشم خود، یکی خانه ی خود. یکی با دوست نشست دشمن شد، یکی با دشمن دوست. آنگاه دانستم من در میان نیستم. پس دانستم سفر به کمال انجامیده.

پس برخاستم آفتاب شدم. بنشستم آب شدم. دویدم باد شدم. زبان باز کردم زبانه کشیدم آتش شدم و در همه سو گستردم. شب بودم و بس ستاره اندوخته بودم، همه شبان و همه ستارگان وانهادم، از آستین خدا بیرون آمدم و بر پیشانی اش ستاره شدم.

حلمی | کتاب لامکان


۰

پرسش و پاسخ

"تحمّل بزرگی برای کوچکان سنگین است، چنانچه تحمّل نور برای شبزده. آن که بزرگی ندیده، آنکه افتادگی، خاموشی، دوستداری، عشق و آفتاب ندیده، چگونه آن دم که دید آن را بشناسد؟ آن که در عمق شب خوابیده چگونه با آفتاب دوستی کند؟

او که در سکون است، چگونه با حرکت آشتی کند و او که با سقوط پیمان بسته چگونه به صعود خیال کند؟ چگونه برخیزد یک فقرات قوزیده و چگونه بال بگشاید او که پرواز را کفر می داند و از اوج بیزار است؟ چگونه این سنگ ها بشکنند و این عمارتهای وهم چگونه فرو ریزنند؟ و چگونه ساز برقصد و موسیقی آواز گیرد؟"

در خلأیی عظیم با خود چنین پرسیدم و پاسخ چنین آمد: 
«آنجا که عشق سر بر کند چون و چگونه فرو ریزد.»

حلمی | کتاب لامکان
Painting: Glacier, by Tomasz Alen Kopera
Glacier by Tomasz Alen Kopera

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان