عشق چنین نیست که بنشینی و مجیزش گویی. عشق چنین نیست که انتظارش کشی تا در حقّت لطفی کند و تو را به خویش کشد. عشق چنین هرزگیها نمیشناسد، چنین حرص و هوسها نمیداند. عشق چنین است که برخیزی و کارش کنی.
تو عشق را قمار نمیکنی،
عشق تو را قمار کرده است.
این بازی اوست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: کارل اُرف - تقدیر (با ترجمه)
بیخود شو به پیشام آ، یا با همه تنها شو
ای باهمه زین جا رو، ای بیهمه با ما شو
تو مست خودی با خود، این باده نمیدانی
من مست توام بی تو، ای بیتو به دریا شو
من قصّه نمیدانم، افسانه نمیخوانم
تو گر سر حق داری، بی سر به ثریّا شو
با خلق به سودایی، این خلق نمیدانم
آن خلق حق ار یابی با آن به سر جا شو
بی چشم تو را دیدم در محفل بیخوابان
بی حرف ندا آمد: ای روح به بالا شو
حلمی تو چه میجویی؟ آن خانه به جان پیداست
بنشین و به پنهان رو، برخیز و هویدا شو