جهان در برابر دیدگان تغییر میکند. این پردهی دیگریست. دیروز آنچه بوده، امروز جور دیگریست. امروز من دیگرم و تو دیگری، و من از امروزِ دیگر خود با امروزِ دیگر تو سخن میرانم.
حلمی | هنر و معنویت
از گوشهی اتاقم به تمام جهان، از گوشهی جانم به تمام جانها. عشق در قلب من اینگونه میتپد، و اینچنین کار میکند.
عشق اینچنین کار میکند؛
همچون ساعتی که وارونه میگردد.
و تو باید قلمو را، قلم را، ابزار جراحی را، گچ را، قدم را، نفس را، جان را و انسان را و خدا را و همه چیز را، چنین برداری و چنین در کار کنی.
حلمی | هنر و معنویت
بیایید به عمق شب، به آن خرابهها برویم. ای شبزندگان! ای بیداران روح! بیایید به عمق تابناک شب، به آن خرابهها برویم، که از هر آبادی آبادتر است. من از خود عقب ماندهام، من از خودِ روح در تن جا ماندهام. بیایید با من، به عمق شب، به آن خرابهها برویم.
باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه میخواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری.
جهان از کف دست چون دود بر میخیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است.
من شناس نمیشناسم. خاص نمیشناسم و عام نمیدانم. تنها آن بهخودتپیده میدانم که از خویش فرو ریخته است.
در خرابات میگذرم، از میان این دنیای خراب. انسان نمیخواهم، انسانِ برای خود. خدا میخواهم، هنر میخواهم، خلقت میخواهم. انسان را برای خدا، برای خلقت میخواهم. چرا که بر زمین پست باید عشق به جا آورده شود.
حلمی | هنر و معنویت
در عشق تو فروتنم، طلب مقامم نیست، هوای عامم نیست. در عشق تو خاموشم، شبم، عاشقم، کشتیام، قایقام. میبرم و باز میگردانم. نفس خامم نیست.
نفس آتشین است، به درون میرود سینه میسوزاند و به برون حکومتها واژگون میکند و بر میآرد. یکی دلّه میخواهد بماند، من ذلّه میگویم نه؛ وقت رفتن است. هر چند به جان دوستت میدارم.
ای بهجاندوستداشتهشدگان! وقت رفتن است. میبوسمتان و به حق وا میسپارمتان.
و هنر شما این است؛
وقت وداع، خاموشی،
وقت آمدن، سپاس.
حلمی | هنر و معنویت
باید دوباره به خلقکردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعهها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منممنم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشهی خدا تا سحر برخیزم.
امشب بمیرم و سحر به پا خیزم.
حلمی | هنر و معنویت
لب نمیگنجد که حقیقت بگوید. جان نمیجنبد که به حقیقت جامه پوشاند. چرا که آن لبها که عمری به حروف عبث جنبیده را چه صنم به حقیقت؟ چرا که آن جانی را که به بطالت و اندوختن و حسرت و لاف و خلاف پیچیده را چه جنم حقیقت؟
تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمیکنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمیکنی. سفیران از راهها گذشتهاند ای طفل نازپروردهی گهوارهنشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.
در جستجوی لحظهی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح میریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمین میکَنَم و به زمان فرو میریزم.
آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز میروند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا میلاد نو، و خوابی نو تا بیداری نو.
به وصل نمیاندیشم و به هجران.
به عشق میاندیشم
که جز آن در اندیشهام نیست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Worakls - Coeur de la Nuit
روح ذرّهی خلّاق خداست، پس آنچه که میکند - آن روح که به روح رسیده است و خویشتن خویش را عریان کرده - خلّاقیت است. این راه به سوی خلّاق شدن است، و عاشقان خلّاقان بخشندهاند.
آنچه راه چپ به ما آموخته است: خلق یک شیطان بزرگ و انداختن تقصیرها و کوتاهیهای خویش بر دوش او. در جهاد اصغر باختن، و از ترس نور به تاریکی پناه بردن.
آنچه راه راست به ما آموخته است: شیطان بزرگ نفس من است، و آنگاه چشم و گوش و دل و جان بر جهان بستن، هراس از زیستن و سر به گریبان زهد و خوف فرو بردن، دامن از زندگی و تجربیات نو کشیدن و نامش را جهاد اکبر نهادن. از ترس تاریکی، دامن نور را به چنگ فشردن.
آنچه راه عشق میآموزاند: زندگی را به تمامی زیستن، بی هراس از تاریکی و بی تمنّای نور. دامن افشاندن در جهان و سر افراشتن در روح. موسیقی خدا را جستن و بر بالهای صدا از شیطان نفس خویش و از دام جهان پاکوبان و دستافشان برخاستن.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Vitas - Opera 2