سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

چنین عشق‌ها را دانستن..

تو شبیه بهشتی. این لحظه زبان از سخن باز می‌ماند، و باز چون همیشه خاموشی سخن می‌راند. تو شبیه خدایی. باید جرأت کند زبان و به درستی، هجاهجا بگوید: تو خدایی. 

نه، چنین عشق‌ها بر زمین نادره است. چنین عشق‌ها را چار و هشت نمی‌زاید. چنین عشق‌ها پنج و شش نمی‌داند. چنین عشق‌ها را دانستن، جان می‌طلبد و زمان، به هزار خلقت. 

واصلی را میل خلق بود، مرا میل خلقت. واصل را خلق، دون کرد، و مرا خلقت، ورا. من این چنین واصلین نمی‌دانم، چنیان که حرف تو می‌زنند و کار خود می‌کنند. من حرف تو می‌زنم، کار تو می‌کنم. 

حلمی | هنر و معنویت
چنین عشق‌ها را دانستن | هنر و معنویت | حلمی
۰

شما خالقان، یاران خدا

جهان در برابر دیدگان تغییر می‌کند. این پرده‌ی دیگریست. دیروز آنچه بوده، امروز جور دیگریست. امروز من دیگرم و تو دیگری، و من از امروزِ دیگر خود با امروزِ دیگر تو سخن می‌رانم. 


هر که در دیروز بماند، امروز منقرض است. هر که در امروز بماند، فردا منقرض است. من از فردای دیگر خود با فردای دیگر تو سخن خواهم راند.


نادانی دیروز گفت عشق زنده نمی‌داردت
دیروز گذشت، نادان مرد 
و عشق زنده است
و من که در عشق زنده‌ام.


عاقلی گفت هنر چیست و معنویت کجاست؟ هنر را با معنویت چه نسبت است؟ عاقل را که با زندگیش نسبت نیست چنین پرسش‌ها رواست. لیکن این پرسش پاسخ دهم تا پیش از آنکه بگوید عشق زنده نمی‌داردت، نفسی زنده به سینه کشد. 


عابدان سجده‌ها کردند، و زاهدان چشم‌ها بستند و گوش‌ها به گوشه‌ها مالیدند، این ترسیدگان از زندگی، و خلقیان دم خلقی زدند و چون توده‌های جهل، بر توده‌های جهل افزوده شدند و چون ابرهای شن بر فراز تپّه‌های زمان فرو پاشیدند و به زمان دیگری موکول شدند. 


امّا عاشقان، انگشت‌شماران دل و دلشدگان بی‌زمان، روح را جوییدند و چون روح را جوییدند، سرانگشتان خالق را جوییدند؛ در شب تاریک دستهای عجز به خاک معجزت فرو بردند، و چون سحر دستهای رخشان برآوردند خداوند بانگ برآورد: اینک شما هنرمندان، شما خالقان، شما برآورندگان دم زندگی از چرخ مرگ! اینک شما همکاران و یاران من!


حلمی | هنر و معنویت

شما خالقان، یاران خدا، هنرمندان | هنر و معنویت | حلمی

۰

عشق این‌چنین کار می‌کند

از گوشه‌ی اتاقم به تمام جهان، از گوشه‌ی جانم به تمام جانها. عشق در قلب من این‌گونه می‌تپد، و این‌‌چنین کار می‌کند.


عشق این‌چنین کار می‌کند؛ 
همچون ساعتی که وارونه می‎گردد.


و تو باید قلمو را، قلم را، ابزار جراحی را، گچ را، قدم را، نفس را، جان را و انسان را و خدا را و همه چیز را، چنین برداری و چنین در کار کنی.


حلمی | هنر و معنویت

عشق این‌چنین کار می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

بیایید به عمق تابناک شب..

بیایید به عمق شب، به آن خرابه‌ها برویم. ای شب‌زندگان! ای بیداران روح! بیایید به عمق تابناک شب، به آن خرابه‌ها برویم، که از هر آبادی آبادتر است. من از خود عقب مانده‌ام، من از خودِ روح در تن جا مانده‌ام. بیایید با من، به عمق شب، به آن خرابه‌ها برویم.


در شب نور می‌بارد، آسمان می‌بارد، خدا می‌بارد. خدا می‌گوید جهانی نو بساز!‌ جهانی نو خیال کن و برآر! چشم در چشمان خدا دوخته؛ نه می‌سازم و نه برمی‌آرم، تنها جان می‌سپارم و جان می‌آرم.


ای شب‌زندگان!
ای بیداران روح!
بیایید به عمق تابناک شب،
به آن خرابه‌ها برویم.


حلمی |‌هنر و معنویت
بیایید به عمق شب.. | هنر و معنویت |‌ حلمی
۰

باید عشق به جا آورده شود

باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه می‌خواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری. 


جهان از کف دست چون دود بر می‌خیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است. 


من شناس نمی‌شناسم. خاص نمی‌شناسم و عام نمی‌دانم. تنها آن به‌خود‌تپیده می‌دانم که از خویش فرو ریخته است. 


در خرابات می‌گذرم، از میان این دنیای خراب. انسان نمی‌خواهم، انسانِ برای خود. خدا می‌خواهم، هنر می‌خواهم، خلقت می‌خواهم. انسان را برای خدا، برای خلقت می‌خواهم. چرا که بر زمین پست باید عشق به جا آورده شود.


حلمی | هنر و معنویت

عشق این‌چنین کار می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

در عشق تو فروتنم

در عشق تو فروتنم، طلب مقامم نیست، هوای عامم نیست. در عشق تو خاموشم، شبم، عاشقم، کشتی‌ام، قایق‌ام. می‌برم و باز می‌گردانم. نفس خامم نیست.


نفس آتشین است، به درون می‌رود سینه می‌سوزاند و به برون حکومت‌ها واژگون می‌کند و بر می‌آرد. یکی دلّه می‌خواهد بماند، من ذلّه می‌گویم نه؛ وقت رفتن است. هر چند به جان دوستت می‌دارم.


ای به‌جان‌دوست‌داشته‌شدگان! وقت رفتن است. می‌بوسمتان و به حق وا می‌سپارمتان.


و هنر شما این است؛ 
وقت وداع، خاموشی، 
وقت آمدن، سپاس. 


حلمی | هنر و معنویت

در عشق تو فروتنم | هنر و معنویت | حلمی

۰

باید دوباره خدایی کنم

باید دوباره به خلق‌کردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعه‌ها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.


باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منم‌منم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشه‌ی خدا تا سحر برخیزم.


امشب بمیرم و سحر به پا خیزم. 


حلمی | هنر و معنویت

باید دوباره خدایی کنم | هنر و معنویت | حلمی

۰

بی‌صنم؛ سرگشته در جهان پست

The Tower by Jake Baddeley
لب نمی‌گنجد که حقیقت بگوید. جان نمی‌جنبد که به حقیقت جامه پوشاند. چرا که آن لبها که عمری به حروف عبث جنبیده را چه صنم به حقیقت؟ چرا که آن جانی را که به بطالت و اندوختن و حسرت و لاف و خلاف پیچیده را چه جنم حقیقت؟ 


بی‌جنم در درون مرزها زندانی‌ست. بی‌جنم را چه به پرواز؟ چه به آموختن؟ بی‌صنم را چه به کار، بار، دیدار یار؟


هنرنیاموخته چه کند جز اوهام وصال؟ موسیقی‌نشنیده چه بشنود جز ناله‌های حشیشی؟ آن بانگ‌ها نشنود جان بنگ‌زن. هنر را چه صنم با بنگیان و بنگیان را چه جنم هنر؟ 


حق ورا که به بزرگی خوانده و وی خود را به کوچکی می پسندد چه کند؟ هیچ، سرگشته در جهان پست به خود وانهدش تا کمان رنج کشد و عیار عشق یابد.


ما این رنج‌ها باید بکشیم،
این رنج‌ها گنج‌های فردایند.


حلمی | هنر و معنویت

موسیقی: Vivaldi - Vinta à piè d'un dolce affetto
۰

صفات باید سوزاند؛ هنر روح

تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمی‌کنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمی‌کنی. سفیران از راهها گذشته‌اند ای طفل نازپرورده‌ی گهواره‌نشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.


اوهام همانند می‌کند. می‌گوید من نیز چون او رفته‌ام. نه، تو هیچ نرفته‎ای. تو به سراب یازیده‌ای، تو سرابِ رفتن کرده‌ای. چرا که کبر، چرا که حسد، رفتن نمی‌داند، ماندن می‌داند و ثبات می‌داند، بر آنچه که نیست. 


کودن، قیاس می‌کند. فاسد، خود تمیز می‌داند. ثابت، خود به حرکت می‌پندارد. این‌ها صفت‌اند. صفات باید سوزاند. هنر روح این است.


حلمی | هنر و معنویت
صفات باید سوزاند | هنر روح | هنر و معنویت | حلمی
۰

در تکاپوی زمان نو

در جستجوی لحظه‌ی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح می‌ریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمین می‌کَنَم و به زمان فرو می‌ریزم.


آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز می‌روند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا میلاد نو، و خوابی نو تا بیداری نو. 


به وصل نمی‌اندیشم و به هجران.
به عشق می‌اندیشم
که جز آن در اندیشه‌ام نیست.


حلمی | هنر و معنویت

در تکاپوی زمان نو | هنر و معنویت |‌ حلمی

موسیقی: Worakls - Coeur de la Nuit

۰

کتاب خویشتن، ترانه‌ی خویشتن

روح ذرّه‌ی خلّاق خداست،‌ پس آنچه که می‌کند - آن روح که به روح رسیده است و خویشتن خویش را عریان کرده - خلّاقیت است. این راه به سوی خلّاق شدن است، و عاشقان خلّاقان بخشنده‌اند.


از کتاب می‌آغازد و در زندگی جریان می‌یابد. روح، کلمه‌ی خداوند، کلام خود را،‌ کتاب خود را می‌خواند. این سفر توست و آنگاه که باید قدم در راه کنی، از آز خاک و ناز کتاب بر خواهی خاست. 


و امّا کتاب همچنان گشوده است، و ترانه‌ی رویاها را پایانی نیست، لیکن حال تو کتاب خویشتن می‌خوانی، ترانه‌ی خویشتن ساز می‌کنی.


حلمی | هنر و معنویت

کتاب خویشتن، ترانه‌ی خویشتن | هنر و معنویت | حلمی

۰

آنچه راه عشق می‌آموزاند

آنچه راه چپ به ما آموخته است: خلق یک شیطان بزرگ و انداختن تقصیرها و کوتاهی‌های خویش بر دوش او. در جهاد اصغر باختن، و از ترس نور به تاریکی پناه بردن.


آنچه راه راست به ما آموخته است: شیطان بزرگ نفس من است، و آنگاه چشم و گوش و دل و جان بر جهان بستن، هراس از زیستن و سر به گریبان زهد و خوف فرو بردن، دامن از زندگی و تجربیات نو کشیدن و نامش را جهاد اکبر نهادن. از ترس تاریکی، دامن نور را به چنگ فشردن.


آنچه راه عشق می‌آموزاند: زندگی را به تمامی زیستن، بی هراس از تاریکی و بی تمنّای نور. دامن افشاندن در جهان و سر افراشتن در روح. موسیقی خدا را جستن و بر بالهای صدا از شیطان نفس خویش و از دام جهان پاکوبان و دست‌افشان برخاستن.


حلمی | هنر و معنویت

آنچه راه عشق می‌آموزاند | هنر و معنویت |‌ حلمی
موسیقی: Vitas - Opera 2

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان