چو بنشینی جهان گردد فراموش
ببندی چشم و بینی روح در نوش
به پا خیزی به راه دل به گاهی
چه باشد بعد از این؟ خاموش! خاموش!
این من چه کند اینجا؟ من بیمن مستانم
هر من که میان آید از خویشتنم رانم
ای با من منفرسا! جانان جهانآسا!
باز آ که به یک دم نیز در خویش نمیمانم
ای در تن تنفرسا! تنهایی و تنها را
با ما چه منی ما را در محضر جانانم؟
افسانهتر از این عشق هیچم نه سراغ آمد
انگار به خواب آید در خاطر چشمانم
غم چیست؟یکی سایه، دور از تن و دور از جان!
شادیست که میجوشد از جان خروشانم
این چرخ خمود اینک یک آن به میان آرم
نابود کنم آنی این وهم به یک آنم
یک رشته از آن زنجیر بر گردن من آویز
بر دار چه خوش باشد این منمن رقصانم
آسان نفس آخر آسان که به کف نامد
دشوارتر از دشوار حق است که میخوانم
حلمیّام و نامآور، نام دگرم عشق است
آن وعدهی روحانی جاریست به پنهانم
هر روز به این سبب برمیخیزم که دوستان خود چون خود کنم، و آنگاه از خود برخیزم. هر چند این سبب را خود نمیدانستم و در لحظهای محال از شبی سرخ مرا فرمودند.
حلمی | کتاب آزادی
در اعماق تاریکترین شبها تنهاترینام. در اعماق خدا، بی خود، با خدا تنهاترینایم. در چشمان هم جان میدوزیم، میگویم تنهاترینام در جهانی که خلق کردی، در تو هنوز تنهاترینایم. میخندد، میگوید قصد این بود به تنهایی برپا شوی. تنها میشوم، از خدا برمیخیزم. در خدا، با خدا برمیخیزم.
حلمی | هنر و معنویت
چشم و گوشت را میبندی، آنگاه که میپنداری برترینی و همه باید به راه تو بیایند. چشموگوشبستهای، کوری و کری، و در انزوای خویش به مقامات وهمآلود خویش حبسی. هنر نمیدانی و زیستن نمیدانی، و آنگاه در این نادانی میپنداری بر ثریّایی و همه دیگران باید به راه تو بیایند، در حالیکه تو هرگز هیچ راهی نرفتهای.
هنر تنها نزد تو نیست، هیچ چیز نزد تو نیست. تو پیش از ابتدایی، و حال بر توست تا از دنیا بیاموزی و گام نخست خویش را برداری. این صفرِ تاریخ توست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Estas Tonne - CUBAN HEART
خلق قصد حق میکند. سوءقصد حق میکند خلق. من از اینها میگریزم بادپا، من اینها به هیچ میگیرم. من از هیچ خاسته همه چیز به هیچ میگیرم و بادپا میگریزم.
من بذرها کاشته از خاکها افراشته، از خاکها میگریزم.
من خوابها دیده از خوابها برخاسته، از خوابها میگریزم.
از عامها میگریزم، از خاصها میگریزم و از پیغامها و نامها.
من از فصلها میگریزم، از وصلها میگریزم و در خانهی بینام خویش از تمام هستی و نیستی خویش میگریزم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sayat Nova - Nazani
در عمق ره سپردن و در عمق جان بردن.
در عمق غنودن و در عمق برخاستن.
در عمق مردن و در عمق به میلاد نو برآمدن.
من آن بیرونها هیچ نمیبینم،
و این درونها جز هیچ نمیبینم.
هیچ که در درون میتند و در بیرون به پیش میتازد.
بازمیگردیم و جهان را بازمیگردانیم.
حلمی | هنر و معنویت
یک جرعه بدادیام، یک جرعه ی بیش افزا
این عاشق بیخود را لاجرعه ده از دریا
بیپرسش و بیپاسخ مائیم و نگاه و دم
آن کیست که تاب آرد این هیچکسیها را؟
موسیقی: Katil - Kuzim
عالم و آدم چپ و تو راست باش
آنچنان حق سیرهات آراست باش
راه پنهانی رو خود را سِیر کن
وانگهی آنگونه جان پیداست باش
مشت گِل وا کن عبور روح بین
همچو آن خویشی که بیپرواست باش
همره بادی که از بیسوست رو
همچو آن جانی که بیهمتاست باش
عقل گوید مرگ و دیگر هیچ نیست
همچو آن هیچی که از خود خاست باش
عشق گوید هیچ هست و هیچ مست
آنچنان هستی که از خود کاست باش
مست باش و راه بین و روح شو
همدم آن «او» که نامیراست باش
حلمیا بیگاه شد پرواز کن
در دمی آن خانه که بیجاست باش
ما به خاموشی زبان بگشودهایم
تو مپنداری دمی آسودهایم
فقر ما از ثروت شاهان سر است
عقل خاصان عشق را فرمانبر است
عشق گوید تو بزی یعنی بمیر
عشق گوید رو به بالا، افت زیر
رمز عاشق درنیابد جان خام
آزمونها سخت و هر سو هست دام
عشق گر خوش داردت اشک و غمان
تو مزن آن خندههای احمقان
عشق با شادی و غم بیگانه است
او شعف خواهد که آن دردانه است
چیست این خواب و کسادی ای رفیق؟
پس شعف میجو نه شادی ای رفیق
چون شعف از جان به خود جوشنده است
شادی و غم لیک دنیابنده است
شادی و غم را بزن بر چوب خشک
آتشش میزن که زارد بوی مشک
عقل گر گوید بگو انکار عشق
عقل را برپای کن بر دار عشق
دام چپ یک سو و هم یک دامْ راست
هر دو را کوتاه گویم: بر هواست
طفل دنیا هر دو پستان را مکید
زهر خورد و زار گشت و زخم دید
تا نهایت آن که پخت از این دویی
سرکشید آن سوی بام بیسویی
علم را جویید و ترسش چیره شد
دین بپویید و جهانش تیره شد
فلسفی شد تا بجوید چارهها
چارهها، بیچارهها، خمپارهها
خیر و شر را هر زمان یک رو گرفت
هر زمان او جانب یک سو گرفت
یک زمان خیری بُد و شر میستود
یک زمان شر بود و خیری مینمود
عاقبت خود را نمود این طفل زار
در ره خودکامگان عقل پار
در چنین زاریدنی از خیر و شر
عاقبت جانسوخته گیرد خبر
عاقبت راهی شود در سوی راه
زائر دل خوانده گردد سوی ماه
از مکان پرّان به سوی لامکان
بشنود از گوش پنهان این اذان:
اندرون آ، حال وقت دیگر است
آن سری بودی و نوبت این سر است
*
این سخن از نای پاک نیستی
چون شنیدی عزم کن خود کیستی
راه آزادی بجو از خوابها
از نهیب کهنهی محرابها
راه جانان جوی و هم جان وقف کن
در رهش جان را شتابان وقف کن