بانگ آمد از عدم: بیجاستی
برشو ای ارّابهی ناراستی
بانگ آمد عقل را: خاموش باش!
تو بدین درب آمدی، خود خواستی
صحبت حق را سراپا گوش باش
بیجهت سیمای نفس آراستی
موعد پروازهای نیستیست
خاصه چون بنشستهای برخاستی
راه طغیانی دل این بانگ زد
ما تو را خواندیم و تو از ماستی
دل تو را بگزید و جز این راه نیست
بعد از این توف است و مرگ و کاستی
دوش حلمی در دل شب محو شد
بانگ آمد از عدم: بیجاستی
موسیقی: Nejla Belhaj - Hezz Ayounek
فاصلهی هستی و حقیقت، فاصلهی عشق و هیچ. اگر میتوانی این فاصله را پشت سر بگذار و در ما شو. عقل میگوید تو نمیتوانی و دل میگوید کار جز توانستن نیست.
خال و خط خوش نمود عالم و گفتم که هیچ
کرد بزک صورت پر غم و گفتم که هیچ
روسپی عقل و دین سوی من آمد وزین
کرد ستون قامت پر خم و گفتم که هیچ
موسیقی: الیجاه نانگ - گفتگویی با آهنگر
روح از آن لحظه که بیدار شد
خویش بدید و همهتن کار شد
از ورق شرع برید و پرید
راه بدید و سوی دیدار شد
راه بدید او که میان دل است
محضر دل سوی خط یار شد
خطّ درون دید و برونش گرفت
گرچه در این قصّه بسی زار شد
گرچه بسی خواب بر او شد حرام
حیف چه که حقروی هشیار شد
چشم ببست این سر و آن سو گشود
گفت نه بر هستی و هستار شد
دید عدم هست و دگر هیچ نیست
هیچ شد و در همه احضار شد
بوسهی حق بر لب حلمی نشست
جان قلمگشته به گفتار شد
نیمهشبان در رنجی سخت و عذابی بیپایان. آتش دیدار سوزناک، هستی درد و نیستی رسالتی شانهافکن. خواب بیداری، بیداری آتشی بیامان. مرگ آسان و میلاد سخت. دوباره هیچ شدن و دوباره از نو آغازیدن.
پنج هیچ و شش هیچ و هفت هیچ، هشت هیچ و نه هیچ و همه هیچ و هزار هیچ. یک هیچ، هیچ هیچ و همه هیچ. روح هیچ و معنا هیچ و خدا هیچ. امّا خدا نه هیچ، آن هیچ دیگر، هیچ به هیچ درنامده و در قامت هیچ نپیچیده.
نیمهشبان، آفتابی عظیم.
حلمی | کتاب لامکان
چه خوشند این رقیبان که ز خود مقام دارند
ز دُم عقاید خویش همه ننگ و نام دارند
به جهان زر که تصویر همه هستی خسان است
به میان مرگ و میلاد به خسی دوام دارند
دل من ولیک خوشتر که کسم به هیچ نشمرد
به میان بزمهایی که خران خرام دارند
به درون چاه دنیا عجبا چه مستفیضاند
لب حلقه آی و بنگر که چه وهم بام دارند
طربم مرا به در برد و حراج عیش بنمود
به طرب خدایمردان ز خدای کام دارند
ز غبار جلوه رستم که به تخت دل نشستم
چه فروتنانه شاهان سر دل هوام دارند
گرچه ره عذابخیز است و عبور تیز دارد
عاشقان ولیک هر دم به دمش دوام دارند
تو سرور کن و جهدی که ز چه خلاص گردی
ز خمی دال برخیز به رهی که لام دارند
چو قوای عقلْ عالمْ به ظلام محض بردهست
بنگر به بزم مستان چه شبی تمام دارند
شهِ برقرار خوش باد، رخ زرد یار خوش باد
تو به از هزار خوش باد که هنوز خام دارند
حلمیا شرار خوشتر ز بهشت سرد خوابان
سر شعلههای رقصان خمشان نظام دارند
موسیقی: Mashk & Soul Button - Pensées
به حقیقتی که هرگز نرسد به انتهایی
روم آن چنان که هرگز نرسم به هیچ جایی
به کجا رسم درون عرصات بینهایت
الفی که قامت اوست نرسد به هیچ یایی
همه چیز می دانند جز عشق،
و ما هیچ چیز نمیدانیم جز عشق.
و چنین عشق در نادانی حکم میراند.
و آن دانایی جهل است،
و این نادانی خرد است.
حلمی | کتاب لامکان
خاک بر باد و خواب بر آب، رویا هیچ و دیروز هیچ و فردا هیچ، و نه غم و نه شادی، تنها شعف؛ آتش دم.
دولت هیچ و ملّت هیچ و تاریکی هیچ و نور هیچ، کور هیچ و بینا هیچ، فقیر هیچ و غنی هیچ، نه روز و نه شب، تنها وجد؛ استغنای عدم.
حلمی | کتاب لامکان
از خموشی ناگهان باد می وزد. در هیچ ناگهان خورشید می ریزد. تلخکام و رنجیده سر به بالین نهاده ای، در دلت رنج هزار هزاره ها، ناگهان صبح شعف می شورد و چشمه های شادمانی بالا می جوشند.
ناگهان رمز دیرینه گشوده می شود و چشم انتظاری، آنگاه که چشم انتظاری را از یاد برده ای، به پایان می رسد و فرشتگان دروازه می گشایند و تاج بر سرت می نهند.
وصال؛ آسمانش بلند، شبش بی انتها، رنجهاش بیکران، آتشش بی امان، باری سحرگاهش بس نورانی، نانش نور و شرابش موسیقی.
با قلبی پاره پاره
سحر از قلّه بازآمدم
به بوسیدن پای خدا.
حلمی | کتاب لامکان