سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در درون شب

باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم می‌خیزند و آن کارها تمام می‌کنند.


مرا به جان هماره بایدی‌ست، چون که شاید و نتوانم نمی‌دانم. نمی‌دانم بسیار می‌دانم، امّا نتوانم نه، خاصه این بارها که یار حکم کند.


در درون شب، در عمق شب، نقطه‌ای‌ست که هیچکس‌اش نمی‌داند. آن نقطه را من می‌دانم، به درونش می‌پیچم و کار را تمام می‌کنم.


حلمی | کتاب آزادی
در درون شب | کتاب آزادی | حلمی
۰

آنها که رقص نمی‌توانند..

رسالت عشق، وظیفه‌ی خاموشی. در عمیق‌ترین گود شب نشستن و کلمه را دریافتن و به قلم راندن. عادت انسان را پاس نداشتن، و به شمّاطه‌ی مقدّر در خود نشستن و از خود برخاستن و جز عشق به هیچ تن ندادن. 


رسالت عشق، وظیفه‌ی آزادی. از خلق بی‌صنم دامن کشیدن و با خلق صنم جام زدن. در محال زیستن و با مبادا رقصیدن، و هیچ کس را جز هیچکسان به حریم قدسی خویش راه ندادن. 


دروازه‌ی آسمان گشوده است 
و این لحظه را جز رقصیدن فتوا نیست. 
آنها که رقص نمی‌توانند پس چه می‌توانند؟


حلمی | کتاب آزادی

رسالت عشق، وظیفه‌ی خاموشی | کتاب آزادی | حلمی

۰

هیچ کدام را نمی‌بینم

 شیطان سرخ در برابرم ایستاده. هیچ نمی‌دانستم این ناچیز می‌تواند این همه راه بیاید. خوش آمدی ای عزیز، خوش آمدی که به کوتوله شدن آمدی. 


می‌نگرم؛ شیطان سرخ در دامنم ایستاده.
می‌نگرم؛ نه شیطان سرخ و نه شیخ سیاه هیچ کدام را نمی‌بینم.


حلمی | کتاب آزادی

هیچ کدام را نمی‌بینم | حلمی | کتاب آزادی

۰

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

من کیستم؟ کوچکی..

من کیستم؟ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید شاعری دوری‌گزیده. دوری‌گزیده؟ از چه؟ از خویش، از خلق،‌ از خویش خلق، از خلق خویش. و چنین در خاموشی خویش را خلق می‌کنم هر دم. هر لحظه‌ خویش‌های نو برمی‌آرم. چرا که آن خویش که در لحظه‌ی پیش از این می‌زیست حالی به تمامی رخت بربسته است!


من کیستم؟ عاشقی، اگر بتوانم بر خویش چنین لقب بلندآوازه دهم. اگر بتوانم بر خداوند آن معشوق تمام و آن والاترین عاشق جسارتی کنم، منم عاشقی، و شاید نیک‌تر که بدین بسنده کنم؛ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده،‌ و شاید،‌ شاید شاعری دوری‌گزیده. هرچند شعر و پعر نمی‌دانم و با شاعران میانه‌ام نیست. میانه‌ام با خداست، داستانم خداست و کار و بارم خداست. کوچکی که کار بزرگی می‌کند.


سخن نمی‌دانم، مستی چرا. با اندوه بیگانه‌ام، هرچند سخت‌ترین‌هاشان را به دل دارم. هنر نمی‌دانم، هرچند به برترین‌هاش مجهّزم، یعنی خدمت تو. زمین نمی‌دانم، هر چند تک‌تک ذرّاتش را زیسته‌ام. زمان نمی‌دانم، هرچند فرمانش می‌رانم. عشق را هم نمی‌دانم و خدا را نمی‌دانم، هرچند جز کارش نمی‌کنم.


من کیستم؟ رهگذری، مسافری، خادمی، کوچکی، برگی، بادی، هیچکسی. 


حلمی | هنر و معنویت

من کیستم؟ | هنر و معنویت |‌ حلمی

موسیقی: Arthur Meschian - Flight

۰

یک جرعه بدادی‌ام، یک جرعه ی بیش افزا

یک جرعه بدادی‌ام، یک جرعه ی بیش افزا
این عاشق بی‌خود را لاجرعه ده از دریا
بی‌پرسش و بی‌پاسخ مائیم و نگاه و دم
آن کیست که تاب آرد این هیچکسی‌ها را؟

حلمی

یک  جرعه بدادی‌ام، یک جرعه ی بیش افزا | اشعار حلمی
موسیقی: Katil - Kuzim

۰

تو همه‌ای

همه افتادند که تو برخیزی. همه برخاستند که تو بنشینی. همه بال و پر از خویش کندند که تو بال و پر گیری. همه بال و پر رویاندند چون تو بی بال و پر شدی. همه دیدند چون تو از دیدن نظر برگرفتی، و همه ندیدند چون تنها تو دیدی. تنها تو هستی و هیچ‌کس جز تو نیست، و در این همگی تو نیستی، و تو همه‌ای.


آری، تو بگویی «نه»،
امّا تو همه‌ای.


حلمی | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان