نه به آسمان بیفتد ره هر خیالخویی
که به آسمان حرام است به جز عشق راه جویی
چو به حلقه خاست لیلی همه کس ز حلقه برخاست
من و یار و راه ماندیم و وصال و گفتگویی
به رنج صدهزارگان، به نوشوکوش سادگان
به رزمهای بیخودان سوی دل فتادگان
به پرچمی که در دل است و عزم اهتزاز کرد
به سوی فتح قارهی دل فراقزادگان
موسیقی: Worakls - Caprice
برای آنکس که نمیخواهد درد آزادی را بکشد چه میتوان کرد؟ برای آنکس که میخواهد متعلّقات هزارانسالهاش را با خویش نگاه دارد و در آن واحد از حقیقت دم زند - و چون چنین کند حقیقت از او بگریزد چرا که حقیقت زنده است و او مرده - و برای او که غمزهی صلح و کمال کند و خندهی دروغین زند - چرا که خندهی حقیقی از درخشش چشمان پیداست و از چین رنجها و عمق مردمکان رازدار - و او را که وهم وصال کند و وهم فراق کند و در کتابها و خرابهها سر فرو برده و خویش را تهی نتواند و لاف تهی بودن زند، چه میتوان کرد؟
زمانه ی تفریق. پیش از وصل، فصل. خَلق را به خویش نهادن و بی خَلق برخاستن و خُلق را آتش زدن، بی خُلق برخاستن. غم را وانهادن و شادی را، و هر طلب پست را، و هر آرزو و امید. همه بندها بگسستن، از سست ترین تا سخت ترین. هیچ ندا را پاسخ نگفتن، به هیچ آیین و ادب سر نجنباندن، و سر به هیچ سر فرو نیاوردن، نه خدا و نه انسان. از همه چیز سر کشیدن. بی باور به قدمگاه حقیقت رفتن و سر گوش تا گوش به تیغ استاد عشق سپردن.
طرد شدن، خاک شدن، خاکِ حقیقی، نه خاکِ خاک. خاکِ آسمان، و چون خاک بر آسمان پاشیدن. تپیدن در مرکز رنج، و رنج را تاب آوردن تا مغزِ استخوان، و ریشه به ریشه و مو به مو از انسان گشوده شدن و در خدا تابیدن.
زمانه ی تفریق.
پیش از وصل، فصل.
حلمی | کتاب لامکان
گرچه تنم از تو دور، این دل ما جورِ جور
نیست بقا و فنا، هست صفای حضور
هست به سر سوسنی سر زده تا اوج روح
هست به دل لاله ای شعله ور از صوت و نور
از خموشی ناگهان باد می وزد. در هیچ ناگهان خورشید می ریزد. تلخکام و رنجیده سر به بالین نهاده ای، در دلت رنج هزار هزاره ها، ناگهان صبح شعف می شورد و چشمه های شادمانی بالا می جوشند.
ناگهان رمز دیرینه گشوده می شود و چشم انتظاری، آنگاه که چشم انتظاری را از یاد برده ای، به پایان می رسد و فرشتگان دروازه می گشایند و تاج بر سرت می نهند.
وصال؛ آسمانش بلند، شبش بی انتها، رنجهاش بیکران، آتشش بی امان، باری سحرگاهش بس نورانی، نانش نور و شرابش موسیقی.
با قلبی پاره پاره
سحر از قلّه بازآمدم
به بوسیدن پای خدا.
حلمی | کتاب لامکان