در جستجوی لحظهی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح میریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمین میکَنَم و به زمان فرو میریزم.
آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز میروند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا میلاد نو، و خوابی نو تا بیداری نو.
به وصل نمیاندیشم و به هجران.
به عشق میاندیشم
که جز آن در اندیشهام نیست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Worakls - Coeur de la Nuit
شاید هرگز در تن به تو باز نرسم. شاید باز بمانم و پای گِل لنگ بماند، لیکن هرگزاهرگز پای دل لنگ نخواهد ماند.
روی خود از خلق پوشاندهام، امّا بوی خود نه. چرا که بوی من بوی توست، چرا که روی من روی توست. آن نیز به وقت گشوده دارم.
مرا، این صیّاد نوا، به مُلک بینوایان نشاندهای. هر چند این را خود خواستهام. مرا در جهت معکوس خویش نشاندهای، در ساعتی چپ، در عمقی از زمانهای غریب، من قریب را. هر چند اینها همه خود خواستهام.
تن اگر برسد یا نه، این جسم گِل، پای دل هرگزاهرگز لنگ نخواهد ماند.
خود را رسیده میرقصم.
حلمی | هنر و معنویت
چنین راهی که ققنوسان بزاید
هزاران تن بگیرد جان بزاید
چنین ماهی که خون از دل فشاند
بگیرد هر چه این تا آن بزاید
چنین وصلی مرا تا صبح رقصید
مپنداری که شب آسان بزاید
به شیطانی که تیغ عشق دارد
دلی دادم که الرّحمن بزاید
بزاید تا بزیَد تا بپاید
به پاییدن چه خونافشان بزاید
بدین ساعت که جان از رنج توفید
شهام گفتا شبان اینسان بزاید
شبان گشتم که از صد شب گذشتم
شبانی این چنین توفان بزاید
به حلمی گفته بودم عشق این است
نهایت هم شبی جانان بزاید
موسیقی: Shye Ben Tzur - Sovev
سوی تو آوارگان در هر جهانی کوبهکو
مردمان آفتابی در پیات دیدارجو
سازهای روح را بر بیکسان بنواز خوش
وصلهای عشق را بر خاضعان برپای گو
او نمیدانست که شهرت میبلعد، تفاله میکند و دور میاندازد، برای معنویون سختتر. او نمیدانست مقام یعنی دام، پس تمام، تا آغازی نو.
او نمیدانست سر وصل که بالا رود، سر جان پایین میافتد، ورنه سر بالا را مردان در آستان خود چه کنند جز «زدن»؟ مردان سر چه کنند؟ مردان را دلْ مقام است.
او نمیدانست
امّا اگر هم میدانست؟
او نمیدانست و ادّعای نادانستگی نیز میکرد
امّا اگر به دانایی نیز نمیدانست؟
دانایی نادانیست و
کلّهی عقل پوک است،
خندهاش دروغ است
و اشکش وهم.
حلمی | کتاب لامکان
فاصلهی هستی و حقیقت، فاصلهی عشق و هیچ. اگر میتوانی این فاصله را پشت سر بگذار و در ما شو. عقل میگوید تو نمیتوانی و دل میگوید کار جز توانستن نیست.
دلم را حدّ اعلای جنون باد!
جهانم را فزون از این قشون باد!
نسیم سرخ آزادی وزان گشت
که یعنی جان به وصل نیلگون باد
سوی تو آوارگان در هر جهانی کوبهکو
مردمان آفتابی در پیات دیدارجو
سازهای روح را بر بیکسان بنواز خوش
وصلهای عشق را بر خاضعان برپای گو
موسیقی: Omar Faruk Tekbilek - I Love You
بزرگواری و بزرگی از تو نیرو میگیرد. هرچند در گوشههایی و به منظر جهان نیستی، لیکن ناگریز جهان از تو پر است، و جهانیان گرچه از تو بیخبرند، از تو پرند. عاشقی و عشق از تو به خود مجهّز است. عاشقی از توست که عاشق است، محبوب من!
آوازهی توست در هر سو، ای بلندترین آواز خاموشی! ای ناخواندهترین کلام و ای کلمه از تو ملبّس. کلمه تویی که در جهان پاشیده. کلام تویی و نام تویی در هنگامهی وصل، و در بیرحمترین هجرانیها، آن هنگام که هجرانی به شوق وصل تو در طرب است.
طرب تویی. تب تویی در این طولانیترین شب. خواب تویی و بیداری تویی و زاری در این طربناکترین هنگامهی بیزاری تویی.
حلمی | کتاب لامکان
خیر و شر از سر برهان و بیا
این همه در سجده نمان و بیا
گفت خدا دل سوی من صاف کن
رقص کن و دست فشان و بیا
این همه لبخشک چه ترسیدهای؟
نام مرا مست بخوان و بیا
با همه بنشسته و بگسستهای
وصل کن این رشته به جان و بیا
نام من عشق است، مرا عشق کن
عقل ز سر وابرهان و بیا
این همه در خاک چه جوییدهای؟
وا شو ز تدبیر و گمان و بیا
مسجد و معبد مرو بی من مرو
منزل من قدر بدان و بیا
منزل من قلب سراپا خوشیست
پاک شو از چرک غمان و بیا
گرچه بدین قافله امّید نیست
تو سخن نور بران و بیا
حلمی از این راه که جوشیدهای
خلق سویم سر بدوان و بیا
زمانه ی تفریق. پیش از وصل، فصل. خَلق را به خویش نهادن و بی خَلق برخاستن و خُلق را آتش زدن، بی خُلق برخاستن. غم را وانهادن و شادی را، و هر طلب پست را، و هر آرزو و امید. همه بندها بگسستن، از سست ترین تا سخت ترین. هیچ ندا را پاسخ نگفتن، به هیچ آیین و ادب سر نجنباندن، و سر به هیچ سر فرو نیاوردن، نه خدا و نه انسان. از همه چیز سر کشیدن. بی باور به قدمگاه حقیقت رفتن و سر گوش تا گوش به تیغ استاد عشق سپردن.
طرد شدن، خاک شدن، خاکِ حقیقی، نه خاکِ خاک. خاکِ آسمان، و چون خاک بر آسمان پاشیدن. تپیدن در مرکز رنج، و رنج را تاب آوردن تا مغزِ استخوان، و ریشه به ریشه و مو به مو از انسان گشوده شدن و در خدا تابیدن.
زمانه ی تفریق.
پیش از وصل، فصل.
حلمی | کتاب لامکان