غزل ۴۶۳.
ای فتنه انگیز تفرقه کار
باده ی تفریق بیار بیار
عقل و عشق را بر آتش زن
عشق بمانَد و عقل بسوزد زار
عاقلان بمیرند به گور فلک
عاشقان بمانند تا ابد به قرار
عاقلان منافقان رهند
صد هزارشان به فدای نگار
عاشقان مقرّبان شهند
هر که شان هزار جان به نثار
عقل و عشق را وصال نبُوَد
عشق باز است و عقل چون سگ هار
رسم عاشقی یکی جویی ست
ای رفیقان یکی شوید این بار
عزم کار عشق باید کرد
بر عقاب روح یکّه سوار
حلمی از آتش برین بسرود
نیست دوزخ بلکه آتش یار
منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.
موسیقی: اشتراوس - رعد و آذرخش
آنجا که آدمی با عقل ناقص خویش عشق و کلام عشق را به سنجش می گیرد، در حقیقت به سنجش خویش است. هر که در آینه ی عشق خودش را می بیند. یکی کژی اش را، یکی راستیش را. یکی هم هیچ نمی بیند، عشق هم او را هیچ نمی بیند، تا روزی که قد کشد و به دید آید.
ای عیب سنج! تو را چه میزان عیب و نقصان در خویش است که این همه در کار عشق می بینی؟ اگر تو را این همه نکته گیری در کار خویش بود امروز عَلَم پیغمبری افراشته بودی! ای قافیه سنج! تو که این همه به کار جستن ردیف و قافیه ای -ما که نیستیم- از چه خود این همه بی ردیف و بی قافیه و بدقواره و نالیده ای؟ عجب عشق آدمی به سخره می گیرد! هر چند کار عشق به سخره گرفتن نیست، که آینه جز راستی ننماید.
باری عشق در ظرف درک ادیبان نیست و کار عشق کاری ادیبانه نیست، بلکه این کاری عاشقانه است و تنها عاشقان اند که آنچه در ظرف کلمه نمی گنجد و عقل کودن صرف و نحویان درک نتواند کرد، به روشنی در روح در می یابند. آخر که ادیبان روح چه در می یابند.
حلمی | کتاب لامکان
در کار عشق هیچ درآمیختن نیست. کار عاشق همه واکردن است، همه وادادن است، همه بیرون رفتن، همه انصراف. هیچ عاشق در هیچ مدرسه نیست.
هیچ عاشق، با هیچ عاقل هم شانه نیست. آن کس که عاشق ِنظری ست و هنوز در مدرسه هاست شاید بگوید -که همین صرف گفت را تاوان سخت است- عشق با عقل برابر است و درهم آمیختنی ست. امّا این از سر کوتاهی ست، و هیچ تخدیر و شراب، هیچ نفت و آب، در هم آمیختنی نیست.
عشق می گوید: دانش تو مفت هم نمی ارزد و ایمان تو همه از بی مصرفی ست. تا در بند دین و دانشی، تا یک پات آن سوست، این سو میا. لاف مزن، جعل مکن، خود را راضی نگه مدار، حرف مرا مزن. تا با عقلی از من مگو. تو با من نیستی. چو می خواهی با من شوی، از آن مرز و از آن دروازه ی آتشین بگذر و این سو بیا. در میانه ی آن دروازه بی دفتر و بی خانه و جامه خواهی شد و آن گاه به دیدار من شایسته ای.
عشق با هیچ چیز کنار نیست.
که عشق کار برکناران است.
حلمی | کتاب لامکان