عشق شدهست کار ما، جوخه و کارزار ما
هر که بگفت عاشقیم هیج ندید یار ما
دوش کنار بسترم یار چه جلوه مینمود
گفت چه ماندهای دلا؟ باز بیا کنار ما
باز کرانه رفتم از کران بیکرانهها
صوت به غرّشی مرا برد بدان دیار ما
من که ز وصل ماندهام روی زمین به سالها
در همه آسمان او شهره شدهست کار ما
هر چه بخواست را بگفت از قلم و زبان من
ماهوش خیال ما، ساقی گلعذار ما
شاهد فصل و خوابها باز به وصل میرسد
خوابرُوان کجاستید؟ باز رسد بهار ما
صبح نخست دیدهایم حال شب پسین چه باک
نیست شویم و پارپار از مه هستپار ما
حلمی از این پیالهها باز به عاشقان رسان
روح غزل دمیده شد ازدم مُشکسار ما
دل به یار، سر به کار میشویم. مردمان را از یاد میبریم و پیرامون را از خاطر میشوییم، و زمین را و زمان را از ضمیر مقدّس خویش پاک میکنیم. ضمیر مقدّس ما جای خداست. سر به کار میشویم، کار خدا میکنیم، که بدین کار واداریم.
باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم میخیزند و آن کارها تمام میکنند.
کار بین این کار سخت انتقال
کار عاشق هست انجام محال
این همه آتش به هر سو میزند
تا که بگشاید به جان راه وصال
انسان در پیشگاه عقاید امروز خویش، فردا سرشکسته است. چه خوش است نگاه بینظر، عقیدهای نپروراندن، عشق را گذاشتن تا در جان بچرخد و برقصد و بخواند آن آواهای بهشتی را.
از گوشهی اتاقم به تمام جهان، از گوشهی جانم به تمام جانها. عشق در قلب من اینگونه میتپد، و اینچنین کار میکند.
عشق اینچنین کار میکند؛
همچون ساعتی که وارونه میگردد.
و تو باید قلمو را، قلم را، ابزار جراحی را، گچ را، قدم را، نفس را، جان را و انسان را و خدا را و همه چیز را، چنین برداری و چنین در کار کنی.
حلمی | هنر و معنویت
این عشق همچنان بیمحابا به پیش میتازد. عشق، این هنر ظریف و بیمثال خداوندی. وفا کنی، وفا میبینی و طعم وصال میچشی. جفا کنی و بذر فراق بپراکنی، جفا میبینی و در آتش خود میسوزی. قانون عشق چنین است: یکی ستاندی، هزار از تو ستانده شود. و صدهزار از شما گرچه با یک عشق برابر نیست، باری هزار، مثالی که مکافات عمل بدانی.
حلمی | هنر و معنویت
عشق چنین نیست که بنشینی و مجیزش گویی. عشق چنین نیست که انتظارش کشی تا در حقّت لطفی کند و تو را به خویش کشد. عشق چنین هرزگیها نمیشناسد، چنین حرص و هوسها نمیداند. عشق چنین است که برخیزی و کارش کنی.
تو عشق را قمار نمیکنی،
عشق تو را قمار کرده است.
این بازی اوست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: کارل اُرف - تقدیر (با ترجمه)
عاشق نان از توکّل میخورد، نه از خلق. در کار دل هیچ آویختنی نیست. بند عاشق تنها از آسمان آویخته است. آن را نیز بهوقت میگسلد.
از سرزمینی به سرزمینی، از قارهای به قارهای، از آسمانی به آسمانی. سفر مدام. هیچ ایستگاهی نیست، هیچ توقّفی نیست. هیچ کمالی نیست. سفرهی اکتشاف تا بینهایت گسترده.
این چشمه
تا ابد میجوشد.
حلمی | کتاب لامکان
تصویری از هرمس؛ ابتدا به عنوان پیامبر خدایان خدمت کرد. خدای تجارت، نجبا، بازرگانان، پیشهوری، راهها، مرزها، دزدان، حیلهگری، ورزشها، مسافران، و پهلوانان ورزشی. خدای چوپانان، سفر، ادبیات و بخصوص شعر. دوّمین فرزند زیوس و مایا. وظایف گونهگون و متنوّعی به عهده داشت!
یار فقط یار نگهدار عشق
ذرّه فقط ذرّهی بیدار عشق
لحظه فقط لحظهی دیدار دوست
کار فقط کار گوهربار عشق