سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

و چرخ را می‌نگرم..

عدّه‌ای می‌پندارند این مذهبی ابله سخت است. نه لیکن این غیرمذهبی ابله‌تر سخت‌تر است. این و این هر دو سخت‌اند، چرا که «آن» نیستند. «آن» لطیف است و بهر خلق دست‌نایافتنی. این که سخت و ترد است و فروریختنی. بهر این و این غم نیست، و بهر «آن» نیز جز شعف نیست.

انبوه خلق را می‌نگرم؛ این توده‌های سیاه زار.
فردی حق را می‌نگرم؛ این یکِ نامنتهای در چرخ.
و چرخ را می‌نگرم؛ از خلقْ زار و از حق به کار.

حلمی | کتاب آزادی

و چرخ را می‌نگرم | کتاب آزادی | حلمی

۰

آنچه به یاد نمی‌آورم

آنچه به یاد نمی‌آورم بیشتر مرا می‌جوشاند تا هرآنچه به یاد می‌آورم و مرا به پیش می‌راند. سرانجام به یاد آورده شد هرآنچه به یادآوردنی بود و دیگر نوبت سرکشیدن به آن ارتفاعات است که تصویر و یاد و خاطر و ضمیر برنمی‌دارد.

چنان شعف که در خاطر آدمی نیست، این رویای فراموش‌شده. چنان آزادی که نه خاص می‌داند و نه عام، و آن دیاریست که جز مُسلِمان باده‌ی ناب را بدان راه نیست.

حلمی | کتاب آزادی

 آنچه به یاد نمی‌آورم | کتاب آزادی | حلمی

۰

روح جز شعف نمی‌داند

یا سکوت یا سخنِ به‌گاه. خاموشی، سخنِ به‌گاه است.
خلق جمع دوست می‌دارد، زین روی تنهاست.
روح فرد است، زین رو در همه جاست.
خلق بند می‌ستاید و اندوهی بر سر و دوش می‌برد.
روح جز شعف نمی‌داند و شادمانی بر سر و دوش می‌باراند.

حلمی | کتاب آزادی

یا سکوت یا سخنِ به‌گاه | کتاب آزادی | حلمی

۰

شنیدن چاره‌ی چاره‌هاست

شب از جنون فرا می‌خیزد و در مطلقِ عشق به نام، به آرام می‌رسد. شب در محضِ خدا، به محضِ خدا از خویش بر می‌خیزد و کار خدا می‌کند.

این‌قدر گفته‌اند خدا و نام خدا به کذب و نفاق برده‌اند که من شرمم می‌آید از این نام بالا به زبان راندن. باری خود به زبان می‌راند، می‌گوید و می‌نوشد و می‌رقصد و باکیش نیست از زبونان خویش.

شب سخن می‌گوید. ای روز! ای آدمی! ای پاکستان، ای فُغانستان، ای به دزدی و جهل و دریوزگی و اندوه و چرک از مکافات عمل خویش افتاده، بشنو! بشنو ای آدمی، تو را شنیدن چاره‌ی چاره‌هاست.

حلمی | کتاب آزادی
شب از جنون فرا می‌خیزد | کتاب آزادی | حلمی
۰

کارهای جانانه کنیم

به نام عشق و برای عشق چه کار کنیم؟ هر کار که از دستمان، هر کار که از جانمان بر می‌آید. جان در تن نشسته و جان از تن بر می‌آید که کار کند، برای عشق صلح کند، وصل دهد، وصال کند و پیکار کند. 

این جان جانانه است، از جانان است.
دوستان! کارهای جانانه کنیم. 

حلمی | کتاب آزادی
کارهای جانانه کنیم | کتاب آزادی | حلمی
۰

خاک وجود خود را آزاد کن

آن الاغها که از ارس می‌گذرند که خاک اسلام را آزاد کنند بیایند همین جا بجنگند و خاک خود را آزاد کنند. خاک اسلام را آزاد می کنی ای خر؟ خاک وجود خود را آزاد کن.

شیطان گفت: بگذار بی‌غیرتان خویش را به کام اژدهای نفس فرو کنم. 
خداوند گفت: چنین کن!

روح باید تا به آزادی خویش سکّه به سکّه تمام این زندگی‌های پوچ خویش به درگاه الهی تقدیم دارد.

حلمی | کتاب آزادی
خاک اسلام را آزاد می‌کنی ای خر؟ | کتاب آزادی | حلمی
۰

در خطّ میانه

نه دوستی و نه جنگ؛ ایستادن در خطّ میانه، و از هر دو سو شایستگان را برگزیدن. نه خیر و نه شر؛ پختگان را در میان آتش از خیرِ شر و شرِّ خیر رهانیدن. رفتگان بازمی‌گردند و بازآمدگان برخواهند خاست.

حلمی | کتاب آزادی
نه دوستی و نه جنگ | کتاب آزادی | حلمی
۰

بی‌نهایت دوستت می‌دارم

بی‌نهایت دوستت می‌دارم، ای بی‌نهایت دوست‌داشتنی! از بی‌نهایت آمده‌ام که تو را دوست بدارم. مردمان اخم‎ام می‌دارند و دوستان گاهی کناره می‌گیرند. اخم کنند آنان که در انبان خویش اخم دارند و کناره گیرند هرآنان که به جانشان کناره گرفتنی‌ست. آدمیزادی روان کند هر چه در چنته دارد، اخم کند و تف کند و لعن کند و ترانه‌ی بدآهنگ نفرت سر دهد. من نیز عشق می‌ورزم و بی‌نهایت روان می‎دارم که جز این نمی‌توانم. این حدّ من است، بزرگواران به گردن‌های افراشته و ایمان‌های قلنبه و جیب‌های پر خویش ببخشند.

حلمی | کتاب آزادی
بی‌نهایت دوستت می‌دارم | کتاب آزادی | حلمی
۰

آسمان در مشت؛ خرج زمین

می‌دانم که جان من بر زمین رشد می‌کند. تمام آنچه بر آسمانهاست را خرج زمین می‌کنم. تمام آسمان را در مشت می‌کنم و بر زمین می‌کوبم. یار چنین خوش می‌دارد.

یار چنین خوش می‌دارد؛ کوبیدن دستگاه‌های غم و افراشتن مشت‌های شعف. یار چنین خوش می‌دارد؛ ترک‌تاز بی‌صفت متجاوز را در خاک خویش کوفتن.

آسمان در این لحظه گشوده‌ست. ای سخن پارسی، خوش آیین رقص به پا داشته‌ای. ای پارسی تو را نیز از خمودی اعصارت بیرون کشیده‌ام و گوشه‌های غم و مصیبت و نوحه‌ات یک به یک بر سر بتان نوحه‌خوان بی‌وجودت تکّه‌تکّه می‌کنم.

حلمی | کتاب آزادی
آسمان در مشت، خرج زمین | کتاب آزادی | حلمی
موسیقی: Vitas - Skyfall
۰

چرا انسان از حق می‌گریزد؟

خلق از حق می‌گریزد، نخبگانش از حق می‌گریزند، خلافکارانش می‌گریزند و راستکارانش می‌گریزند. خب زین همه گریختگان پس که می‌ماند؟ سگ می‌ماند با حق، و گربه می‌ماند، کبوتر می‌ماند، سنجاب و گرگ و روباه می‌ماند، پس چرا انسان می‌گریزد؟

چرا انسان از حق می‌گریزد؟
چون عاشق نفس خویش است.

حلمی | کتاب آزادی
چرا انسان از حق می‌گریزد؟ | کتاب آزادی | حلمی
۰

ذرّه‌ی خدام

تسلیم را به قدرقدرتی برگزیدم، نه به جنازگی و لشی. تسلیم به حقیقت را با شانه‌های بالاکشیده برگزیدم و خود را با حق، به مشقّت و خون تراز کردم. به بندگی و نوحه و زجّه و آه و توبه و ناله چنین نکردم. تسلیم را هر روز به قدرقدرتی شاهانه به جا می‌آرم.

روحم، ذرّه‌ی خدام، شاهم، بالابلند طنّاز خدادیده‌ی خداریسیده‌ام، خرزاده‌ی مذهبیون بی‌خدای خاک‌لیس مقبره‌باز گدای دنیا که نیستم. 

شوخی نیست؛
ذرّه‌ی خدام،
همچون خدام.

حلمی | کتاب آزادی
۰

آزادی را بگزین!

آنچه می‌گذرد درد است، چون آنچه می‌گذرد جهل است. خری هر بار می‌گوید - دور از جناب بالای خر - که بیا این بار هم از میان خر و خرتر یکی را بگزینیم. ای روح! ای ذرّه‌ی پیچیده در این کثافت انسانی، تو را جبری به هیچ گزیدنی نیست. تو آزادی که نگزینی و خود باشی.


بسیار بگزیدی و در کثافت خود غوطه‌تر زدی،
این بار اگر بگزینی دیگر تمامی.


آزادی را بگزین!
آزادی نیز به ناز و آبادی تو را به گوشه‌ای بگزیده‌ست،
آن گوشه را بیاب و بگزین؛
گوشه‌ی نایاب نگزیدن.


حلمی | کتاب آزادی

آزادی را بگزین! | کتاب آزادی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان