سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

نماز روح، فُراداست

هیچ جمعیت به هیچ صراطی مستقیم نیست. نماز روح، فُراداست. اگر هم جمعیتی ست، در درون. راه در بیرون، تنها یک نشان.

 
همه نشانها در بیرون به تو می رسند، که راه در درون توست. راه درون نجوییده ای، راه بیرون نیز تو را به هیچ کجا نمی برد. شمایل عشق در درون نبوسیده ای، دیدار عشّاق در بیرون عبث است.


شال و کلاه عشق کن، ای دوست!
طوفانهای بیرون که آغاز شوند
هیچ پناهی جز عشق نخواهد بود.


حلمی | کتاب لامکان

۰

وضعیت بحرانی؛ روح می خواهد خطر کند

شناخت در وضعیت بحرانی رخ می دهد. آن کس که در مسیر خودشناسی گام بر می دارد مدام در حال مبارزه  با کیفیات منفی وجود خویش است و پیاپی با دامها و تله ها و تهاجمات مواجه می شود. روح در مسیر روشنی در عبور از چاهها و چاله هاست و در جدال با سایه هاست و همه ی اینها چاهها و چاله هایی ست که زمانی خود بهر خود و دیگران کنده است و اینها همه سایه هایی ست که زمانی خود بر زمین انداخته است. 


آدمی یکبار به دنیا نمی آید که یکبار بمیرد. روح هزار بار در میلاد و ممات است. روح به دنیا می آید، امّا نمی میرد، بلکه دائماً از دنیایی به دنیایی در گذر است. چگونه یک مسافر بتواند که بمیرد؟ مرگ، تغییر ایستگاه است. زمان روح، ابدیت است، باری برای آنکه بتواند درسهای بی شمار بگیرد ابدیت را به بی شمار بخش کوچک قسمت  می کند و در هر بخش بازیگر یک داستان می شود.  آن بذر که در یک پرده کاشته می شود در پرده ی دیگر برداشته می شود. آن نقاب که در پرده ای بر چهره است، در پرده ای دیگر افکنده می شود.

  
نور در رحِم تاریکی ست. موسیقی آنجاست که هیچ سخن نیست. بیداری از پس خوابی طولانی ست و هوش آنجاست که بلاهت غلغله می کند. آیین ها و سنّت ها می میرند و زندگی بر فراز عمارتهای کهن شکوفه می زند. روح در بند ماندن نیست، چرا که می خواهد تجربه کند، به آب و آتش زند و تن به مخاطرات در دهد. چرا که زندگی آزاد یک خطر است و روح می خواهد از گوشه های امن آزاد شود و خطر کند. تنها این گونه است که می توان زنده بود. تنها این گونه رشد میسّر است.


حلمی | کتاب لامکان

۰

بر گرده ی نور آسمانی دارم

بر گرده ی نور آسمانی دارم
در رایحه ی صوت جهانی دارم
تو فاضلی و بخت بلندی داری
من عاشقم و جانی و آنی دارم
حلمی

بر گرده ی نور آسمانی دارم - حلمی

۰

کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود

کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود
پلّه ی قصر ازل تا به کجا می رود
 
عشق نفس می کشد، ازمنه پس می کشد
زین دم نیلوفری روح رها می رود
 
مست به حیرت کشد آه ز ناباوری
عقل مجلّل دگر رو به فنا می رود
 
با که بگویم عیان سرّ خداوندی ات
خلق تلف می شود، خویش به پا می رود
 
زحمت بیهوده ای بود به دوش فلک
عاقبت از عشق یار جان به سرا می رود
 
پرده فکندی چه شوخ خنده زنان در میان
شعله کشاندی شب و غم به عزا می رود
 
روبه وهم از نفس باز فتاد و دگر
دل که فتاد از نفس باز به نا می رود
 
باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو می نهم، دل به خدا می رود
 
ای همه در حلقگان حلمی ما بنگرید
روح غزل را که هین رو به سما می رود

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان