دلم در لانهی زنبور میگردد
خداوندا دلم مهجور میگردد
چرا این کارها سامان نمیگیرد
چرا این بارها مغرور میگردد
از این دیوانگیها سخت خرسندم
ولیکن گاه هم بس زور میگردد
چنان از درد امشب طَرف میبندم
که جان در شعلههای طور میگردد
به قلبم کورهای از عشق میسوزد
زبانم مشعلی از نور میگردد
چرا را خواب کن حلمی و آسان گیر
هر آنچه حق بخواهد جور میگردد