خرقهی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم
خرقهی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم
چه خبر عقلپرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خوابفروشان؟ خممحرابفروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟
شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند
خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند
روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند
خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا اینسان کند
این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند
خانه را از پایه باید ساختن
بهر این پیرایه حق توفان کند
وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لبتشنهای مهمان کند
موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won
پشت پرده بازی پنهان کند
جان بگیرد از گِل و گِل جان کند
خانهی خواب است و ویران خوشتر است
روز دیگر بگذرد این آن کند
واصل جامانده سوی خانه شد
بادبانی جرئت توفان کند
خانه و این رنج راه بیکران
هر که را آتش به خود فرمان کند
عاقلی خشمید از کار عاشقی
تا مگر این سوختن درمان کند
این چنین راه نجاتش هیچ نیست
تو بگو حتّی به سر قرآن کند
چاره را در معبر میخانه جو
جرعهای جان دیو را انسان کند
حلمی از صبح ازل دیوانه بود
نه چنین دیوانگی پنهان کند
تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان
تو بجو حروف رقصان، تو بجو شراب جوشان
تو بجو به هر دو سویت، به درون و روبرویت
تو بجو به هایوهویت، به سرود و رقص عریان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست افتان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست خیزان
سر آن گرفته این شب که ز قلّهها بخیزد
دم آن گرفته این تب که کشد مرا ز انسان
برو آدمی چه سانی که سراب عقل خاک است
برو خادمی بیاموز به حروف و رمز رحمان
برو این چنین نپایی، که به ساعتی و جایی
برو بیزمان به پا کن سر و سین و پای لرزان
به خروش لامکانی تو بجو عبور آنی
بِنِشین میان خویش و به سفر بپاش ویران
ضربات عشق بشنو که نوید روح دارند
نفسی بمیر گریان نفسی برآی شادان
تو بزن که باده آمد، به دمی گشاده آمد
به سخن چکید حلمی ز لب خدای پنهان
جنون ناب میخواهم که این دیوان بمیرانم
بمیرانم به خاک پست و خاک از نو برقصانم
نظام اهرمن پاشد، تمام انجمن پاشد
نسیم دل به تن پاشد، زمین از نو بچرخانم
چه خون شد حجلهی دیوان، خروش ناسزا بنشست
دمی دیگر بپا ای دل، عمارتها بپاشانم
فرشته خواب میبیند که رنج عشق دریابد
چو رنج عشق درگیرد شکنج ناز بشکانم
نفس تنگ است و لیکن جان فراخ از جلوهی خوبان
فراخیهای بالا را به حبس سینه بنشانم
شهیدان را فراخوانم که از نو جام تن گیرند
به نام روح میرانم که کام از دل بگیرانم
سرابی عقل درمانده، سرابت خواندی و راندی
شرابی قلب دیوانه، شرابت را بنوشانم
مبادا یک دمی هجران از این معراج خونافشان
امیران را فراخوانم که وصل تازه بستانم
به گود شب که تن زخم است سلامی گفت و در مِه شد
ببین حلمی ز ماه نوت قبای نو بپوشانم
میگریزید ای خسان از زندگی
بد به حال این چنین بازندگی
خوش به حال چرخ با این نوکران
در ره تارندگی مارندگی
رفت تا کوه خدا و بازگشت
یک نفر از رهروان بندگی
رفت امّا زهد او بیدار شد
ظلمتش دزدید از تابندگی
مرد حق در صحنهها تازنده است
آری آری کار حق، تازندگی
خوش سر آمد قصّهی دست و دعا
کار دستان نیست جز بخشندگی
بهتر آن از دشمنان آموختن
کز نفاق دوستان نالندگی
گفت حلمی عصر نو آغاز شد
باید از هر کهنهای دلکندگی
برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند
دو هزار بار مُردی و چنین تو را نماند
چه گرفتهای ره زیر به سراب و خواب و اوهام
مَلِکی و ماهتابی، گِل چین تو را نماند
تو که نامدار بودی به جهان روشنیها
چه شد این چنین شکستی؟ برو این تو را نماند
سر شک ز جان جدا کن به سرشک آفتابیت
کاین سَم گلاببوی شکرین تو را نماند
برو اوج روح دریاب که کرانهها بگیری
فلکت به تابتاب کمرین تو را نماند
حلمی از قرارگاه غزلت خطاب آمد
برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند
سرگشته و حیرانم زین بازی جانفرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کرانفرسا
سامان خراباتی در چشم تو میبینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهانفرسا
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهانفرسا
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمانفرسا
راهیست که سامانش بیکاری و بیماریست
ما کار نمیجوییم ای کار امانفرسا
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روانفرسا
تا باد بهار آورد طوفان همه گلها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزانفرسا
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیانفرسا
مژدهای آمد ز ماه راستین
شد برون دست نهان از آستین
دست غیب آمد به جان برخاستند
خفتگان دامنکشان برخاستند
خفتگان جور دگر میخواستند
بهر خود گور دگر میخواستند
لاکن آمد گفت این گور شماست
این چنین رنجی و این نور شماست
پیش از این در آب و نان پرداختید
تن ره بیهودگان انداختید
بعد از این باید به جان برخاستن
از زمین و از زمان برخاستن
بعد از این پرواز بی صرف عدد
بی مقامات و موازین حسد
جان گرفتم از عدم تا جان دهم
آنچه دشوار تو بود آسان دهم
ای خوشا این برکتِ از رنج تر
ای خوشا این نعمتِ از گنج بر
کِی شرابی فارغ از رنج لگد
کِی دلی از سنگ بی رنج اشد
بر جهان این خاکروبیها ببین
چشم شر بربند و خوبیها ببین
هم بگویم فارغ از این خیر و شر
اوج گیر و روح شو ای روحپر
اوج گیر از خواب و از اسفار روح
یک دمی هم شعله کش در غار روح
آتشی، آبی و ضربی و دمی
خونی و آهی و درد و مرهمی
اوج تلخی بین سرش بس تاجهاست
در دل ظلمت ببین معراجهاست
در دل ظلمت سپاه روشنیست
ارتفاع آهِ دل تا بیمنیست
ارتفاعت خاصه دل را آرزوست
درد را میجو که درمانت در اوست
موسیقی: Lilit Bleyan - Mood
انجمنها از خدا دارد دلم
حرفهای آشنا دارد دلم
بهر بیدردان جفا چون تیغ زهر
بهر بیماران شفا دارد دلم
گفت با ما این همه تبعیض چیست؟
گفتم انواع وفا دارد دلم
با خوشان رسم و آیین و بزک
خوشههای ناسزا دارد دلم
با قویقلبان جهد و راستی
بوسههای بیهوا دارد دلم
هر چه حکم عشق جاری در منست
بیهوا بر روحها دارد دلم
از فروغ مشعل مردان عشق
آتش بیانتها دارد دلم
نور میبارد به رهگمکردگان
بینوایان را نوا دارد دلم
هر که را نزدیک شد دیدارها
از ره پنهان ندا دارد دلم
همچو حلمی در گریبان عدم
گنجها بی ادّعا دارد دلم
موسیقی: Monteverdi - Lamento della Ninfa