سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

چو خری که بار می‌برد

پنداشته بودم؛ چو استادی که سخن می‌گوید.
دانستم: چو خری که بار می‌برد.

حلمی

همچو خری که بار می‌برد | نقل قول | حلمی

۰

شما خالقان، یاران خدا

جهان در برابر دیدگان تغییر می‌کند. این پرده‌ی دیگریست. دیروز آنچه بوده، امروز جور دیگریست. امروز من دیگرم و تو دیگری، و من از امروزِ دیگر خود با امروزِ دیگر تو سخن می‌رانم. 


هر که در دیروز بماند، امروز منقرض است. هر که در امروز بماند، فردا منقرض است. من از فردای دیگر خود با فردای دیگر تو سخن خواهم راند.


نادانی دیروز گفت عشق زنده نمی‌داردت
دیروز گذشت، نادان مرد 
و عشق زنده است
و من که در عشق زنده‌ام.


عاقلی گفت هنر چیست و معنویت کجاست؟ هنر را با معنویت چه نسبت است؟ عاقل را که با زندگیش نسبت نیست چنین پرسش‌ها رواست. لیکن این پرسش پاسخ دهم تا پیش از آنکه بگوید عشق زنده نمی‌داردت، نفسی زنده به سینه کشد. 


عابدان سجده‌ها کردند، و زاهدان چشم‌ها بستند و گوش‌ها به گوشه‌ها مالیدند، این ترسیدگان از زندگی، و خلقیان دم خلقی زدند و چون توده‌های جهل، بر توده‌های جهل افزوده شدند و چون ابرهای شن بر فراز تپّه‌های زمان فرو پاشیدند و به زمان دیگری موکول شدند. 


امّا عاشقان، انگشت‌شماران دل و دلشدگان بی‌زمان، روح را جوییدند و چون روح را جوییدند، سرانگشتان خالق را جوییدند؛ در شب تاریک دستهای عجز به خاک معجزت فرو بردند، و چون سحر دستهای رخشان برآوردند خداوند بانگ برآورد: اینک شما هنرمندان، شما خالقان، شما برآورندگان دم زندگی از چرخ مرگ! اینک شما همکاران و یاران من!


حلمی | هنر و معنویت

شما خالقان، یاران خدا، هنرمندان | هنر و معنویت | حلمی

۰

صفات باید سوزاند؛ هنر روح

تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمی‌کنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمی‌کنی. سفیران از راهها گذشته‌اند ای طفل نازپرورده‌ی گهواره‌نشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.


اوهام همانند می‌کند. می‌گوید من نیز چون او رفته‌ام. نه، تو هیچ نرفته‎ای. تو به سراب یازیده‌ای، تو سرابِ رفتن کرده‌ای. چرا که کبر، چرا که حسد، رفتن نمی‌داند، ماندن می‌داند و ثبات می‌داند، بر آنچه که نیست. 


کودن، قیاس می‌کند. فاسد، خود تمیز می‌داند. ثابت، خود به حرکت می‌پندارد. این‌ها صفت‌اند. صفات باید سوزاند. هنر روح این است.


حلمی | هنر و معنویت
صفات باید سوزاند | هنر روح | هنر و معنویت | حلمی
۰

لحظه‌ی نارفیق حقیقت

لحظه؛ به این لحظه نباید رسید، یا اگر کس رسید باید تا تمام این لحظه تاب آورد و آتشش به جان بخرد. لحظه‌‌ای بی‌مروّت، تاب‌سوز، بی‌گدار، بی‌حد؛ لحظه‌ی نارفیق حقیقت. 


حلمی | هنر و معنویت

لحظه‌ی نارفیق حقیقت | هنر و معنویت | حلمی

۰

باید قوانین هستی فرا گیرد

یکی فراز آرد، یکی برافکند. یکی پی کند، یکی پی ریزد. یکی بالا رود، یکی پایین غلتد. از چرخ خارج شود یا فروتر گردد. از چنین دُور، خارج شدن خوش است.


هیچ چیز بر سر جایش ثابت نیست؛ به جلو حرکت کند یا به عقب گردد. آنچه به عقب گردد فرو پاشد، آنچه به جلو رود بقا یابد. 


انسان با انسان برابر نیست، حیوان با حیوان، درخت با درخت، سنگ با سنگ. هر روح، کیهان خویش است و با کیهان‌های دیگر به خصم یا وفاق. یار باشد یاری بیند، خصم گیرد کالبد از کف دهد تا از نو به تنی هستی فراگیرد. روح در تن باید قوانین هستی فرا گیرد. 


هر که به برابری برخیزد به فساد مبتلا شود، به ناز بزید، از درون بپوکد و به فلاکت بمیرد. هر که به فردیت کوشد، بشکفد، بشکفاند، عمارتها از رنج رشد برآورد، با مرگ بالاتر رود، آخر از چنین دُور خارج شود، رستگار شود.


حلمی | هنر و معنویت 

قوانین هستی | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Shkoon - Ala Moj Al Bahr

۰

در تکاپوی زمان نو

در جستجوی لحظه‌ی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح می‌ریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمین می‌کَنَم و به زمان فرو می‌ریزم.


آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز می‌روند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا میلاد نو، و خوابی نو تا بیداری نو. 


به وصل نمی‌اندیشم و به هجران.
به عشق می‌اندیشم
که جز آن در اندیشه‌ام نیست.


حلمی | هنر و معنویت

در تکاپوی زمان نو | هنر و معنویت |‌ حلمی

موسیقی: Worakls - Coeur de la Nuit

۰

کتاب خویشتن، ترانه‌ی خویشتن

روح ذرّه‌ی خلّاق خداست،‌ پس آنچه که می‌کند - آن روح که به روح رسیده است و خویشتن خویش را عریان کرده - خلّاقیت است. این راه به سوی خلّاق شدن است، و عاشقان خلّاقان بخشنده‌اند.


از کتاب می‌آغازد و در زندگی جریان می‌یابد. روح، کلمه‌ی خداوند، کلام خود را،‌ کتاب خود را می‌خواند. این سفر توست و آنگاه که باید قدم در راه کنی، از آز خاک و ناز کتاب بر خواهی خاست. 


و امّا کتاب همچنان گشوده است، و ترانه‌ی رویاها را پایانی نیست، لیکن حال تو کتاب خویشتن می‌خوانی، ترانه‌ی خویشتن ساز می‌کنی.


حلمی | هنر و معنویت

کتاب خویشتن، ترانه‌ی خویشتن | هنر و معنویت | حلمی

۰

از خویش رها می‌خوانم

حال من همه‌ی این‌ها را تکّه‌تکّه می‌خواهم، همه این‌ها را پاره‌پاره می‌خواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش می‌خواهم. حال همه را به پایتخت خویش می‌خوانم.


همه را بر سر جان خویش می‌خوانم، بر سر جای خویش. هر که به دین خویش، به سرزمین خویش می‌خوانم. آنک برادران توأمان. 


زنان به آستان خویش می‌خوانم و مردان به آستان خویش، و هر دو از خویش رها می‌خوانم.


حلمی | هنر و معنویت

از خویش رها می‌خوانم | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

رنج‌ها و شعف‌های الهی

بر لبه‌ی‌ تیز تیغی به قامت آسمان گام بر‌می‌دارم. گاهی به شتاب می‌خیزم، گاهی به سلّانگی و ناز می‌خرامم. گاهی می‌ایستم بر جهان‌های فروخفته در مَه غم و دود ظلمت فریاد برمی‌زنم. یکی را بیدار می‌کنم، به راه خویش به بالا ادامه می‌دهم. گاهی پریشان‌شده‌ای در شبی تلخ از ظلمت از رنج نعره می‌کشد، پس فرو می‌آیم، دست می‌گیرم و دست می‌افشانم.


گاهی می‌لرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت می‌گریم، و آنگاه ثانیه‌ای در بی‌زمان می‌بایست که بگذرد، و آن دم سخت می‌خندم و رنج‎ها به هیچ می‌گیرم. رنج‌ها نیز می‌خندند و تبدیل به شعف می‌شوند.


آه که گفته است در خدا تنها شعف بی‌حساب است و تنها دل‌ریسه‌رفتن از شادمانی‌های بی‌حد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بی‌حد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بی‌حدّ جهان او را می‌جویند. در خدا تمام اشک‌ها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روح‌هایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث می‌گردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را می‌یابند و بال شکرانه می‌گشایند.


در خداست تمام حرف‌ها،
و در خداست تمام خاموشی‌ها.


حلمی | هنر و معنویت

رنج‌ها و شعف‌های الهی | هنر و معنویت | حلمی

۰

روح به بطن و اصل نظر می‌کند

روح به بطن و اصل نظر می‌کند. انسان خویش‌فراموش‌کرده، از خودبریده، از روح‌بی‌خبر، به عوارض نظر می‌کند. چون حباب که به حباب می‌نگرد و آن دگر بلعیده می‌شود. لیکن روح بیدار، بر سر جای خویش استوار، ایستاده بر فراسوی زمان و مکان، حباب‌ها در دامنش می‌شکنند، و او به درون، به بالا، به بطن، به اصل، به گوهر الهی خویش، به خدا نظر می‌کند و در خدا تنیده می‌شود و در خدا می‌گسترد.


حلمی | هنر و معنویت

روح به بطن و اصل نظر می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

تلخ است؛ اگر که بتوانی

این که عقیده نمی‌تواند یک مستراح را هم اداره کند، صحیح است. چرا که در شهرها دیده‌ایم و در جاده‌ها دیده‌ایم، که عقیده حتی یک مستراح را هم نتوانسته نظافت کند، چه برسد به خلقان، چه برسد به خویش، جه برسد به عالم!


زاهد؛ این بزدل، این آلوده، مستراح خویش است، مستراح خلق است، مستراح عالم است. این طفل به هدررفته، خویش را که نمی‌تواند اداره کند، چگونه عالم را تواند؟


سخن حق سخت است، بس تلخ است بر طبع نازدیده. سختیش می‌توانی؟ تلخیش می‌توانی؟ سنگینیش می‌توانی؟ اگر توانستی آنگاه لاف بزن. هر چند لاف‌زدن حرام است، امّا تو حرامزاده لاف بزن، اگر سختی را توانستی. اگر که بتوانی.


تلخی نیز از تو تلخ می‌گریزد،
ای شیرین‌چشیده‌ی نازنازناز!


حلمی | هنر و معنویت

تلخ است؛ اگر که بتوانی | هنر و معنویت | حلمی

Henry Purcell - They tell us that you mighty powers above

۰

اینها همه تجربه کن

جهل و کبر ملّت‌ها را درو می‌کنند، ادّعای خودشناسی، ادّعای خداشناسی، این که من برترم و راه من، دین من، کیش من، فکر من، شیوه‌ی من برترین است. باری زندگی عزم می‌کند تا حقیقت خویش عریان کند. زندگی عزم می‌کند تا بر دهان طفل خام عقیده زند.

 
بشنو! ببین! تجربه کن! زندگی چنین می‌گوید. مرده می‌گوید نمی‌خواهم. خودبین می‌گوید من باید دیده شوم. کوتاه می‌گوید من بلندترین‌ام، دیگران باید به من بنگرند. آری دیگران به تو می‌نگرند، لیکن به خردی و نادانی‌ات.


زندگی می‌گوید: اینک تاوان! 
اینها همه تجربه کن تا بزرگ و آبدیده شوی.


حلمی | هنر و معنویت

زندگی می‌گوید | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Sayat Nova - Tamam Ashkhar

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان