سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

سر از قلّه‌ها برآورده..

سر از قلّه‌ها برآورده، به انکار خویش. از خویش مبرّاشده، سر از قلّه‌ها برآورده، به پذیرفتن جهان، چنانکه هست، چنانکه می‌بایست باشد، چنانکه بود، چنانکه خواهد بود. سر از قلّه‌ها برآورده، روح تابناک از خود گذشته، و از زمان هیچ چیز نمی‌داند.

آزادی چون اسبان چموش در رگان می‌دود. آزادی می‌دود و مرزها می‌گشاید. آزادی سرزمین‌های دیرینه فرو می‌پاشد و مردمان کهنه می‌بلعد و سرزمین‌های نو فرا می‌سازد و مردمان نو می‌زاید، قفل‌ها می‌شکند، دیوارها فرو می‌ریزد، و آنگاه بر فراز ستونها و طاقهای جهان قدیم، جهانی نو از خویش برمی‌سازد، و تا ابد چنین قصّه ناتمام است.

حلمی | کتاب آزادی
سر از قلّه‌ها برآورده.. | کتاب آزادی | حلمی
۰

پیام زندگی

زندگی برای آنها که می‌خواهند دیگران را تغییر دهند و شکل خود کنند چه پیامی دارد؟ هیچ؛ صبر می‌کند، نگاه می‌کند و آنگاه که ایشان شکل دیگران شدند به ملاحت می‌خندد.


و آنگاه آدمی خواهد آموخت که چگونه شکل زندگی شود. 


حلمی | کتاب آزادی
پیام زندگی | کتاب آزادی | حلمی
۰

کیفیت خورشید

«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»


این سخن حق را به قلب خویش می‌دوزم و به خواب و از دنیا می‌روم، و با چنین حقیقت تابناکی از خواب و از  دنیا برمی‌خیزم.


روشنی، کیفیت خورشید است
چنانکه آزادی، کیفیت روح.


حلمی | کتاب آزادی
کیفیت خورشید | کتاب آزادی | حلمی
۰

جز آزادی نمی‌دانم

در راه عشق نیز عوام نمی‌دانم،‌ طلبه‌ی وصل و نام نمی‌دانم. تنها آن را می‌دانم که کمر خدمت بسته و حاضر است بهر محتاجی از خود کوتاه شود و عطای آسمانی به لقاش بهر دستگیری به زمینی ببخشد. کوچکان - خودکوچک‌کردگان به بزرگی -، از خودگذشتگان، ملامت‌کشان و بی‌چهرگان می‌دانم. 

آنها که از نام می‌گریزند از همه نامدارترند. سخن ایشان را برمی‌گزیند که خاموشی گزیده‌اند. آنها که بهر جهان از همه پرحاصل‌ترند، از همه واصل‌ترند،‌ حتّی اگر در تمام زندگی چنین چیزها به گوش نشنیده باشند.

در راه عشق جز آزادی نمی‌دانم، و عطای هر چیز جز آن به لقاش می‌بخشم.

ای شرق و ای غرب!
نامش هجّی کنید،
همچو ذکری،
هر صبح و شام؛
آزادی.

حلمی | کتاب آزادی
۰

ناگاه محبوبی

عجیب است. هنوز روح‌های ساده بر زمین‌اند، لیکن پنهان‌. هنوز ساز می‌زنند، نقش می‌کشند و آواز و رقص و آزادی می‌دانند. شادی می‌دانند این ارواح باستان، این در میانگان.  

عجیب نیست، حقیقت است. هرچند حقیقت بس عجیب است، و این عُجب بس شیرین است در میان تلخی‌های بی‌شمار حقیقت.

در خلاء نشسته‌ام؛ چشم‌بسته، چشم‌باز، بی هیچ حس، نه امید و نه آرزو، نه گذشته و نه آینده، و نه حال. ناگاه شوری می‌زاید. ناگاه نوری. ناگاه محبوبی از ناکجا سر می‌زند.

عمیق‌ترین و خالص‌ترینِ احساسات به سحر فرا می‌رسد. من تمام رنج شب را تا بدین دقیقه طی می‌کنم، چون مسافری تشنه که در کویر آب می‌جوید. چون حبس‌ابد‌کشیده‌ای که آزادی می‌خواهد. ما حبس‌ابد‌کشیدگان، ما ارواح در تبعید، آب می‌جوییم و آزادی می‌خواهیم. اینک آزادی آن ماست. 

حلمی | کتاب آزادی
ناگاه محبوبی | کتاب آزادی | حلمی
۰

به صلّابه‌ی فروتنی

خود را به صلّابه‌ی فروتنی می‌کشیم. ما حضرت و فلان نمی‌دانیم. ما امام و بسار نمی‌شناسیم. ما عشق می‌شناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظه‌مان.


سر می‌کشیم و فرو می‌اندازیم. واژگون می‌کنیم و بر می‌آریم. آتش‌ایم، عشق‌ایم، خوش‌ایم. آرش‌ایم، سلیمان‌ایم، سیاوش‌ایم. خاک‌ایم و از خاکستران خویش برمی‌خیزیم، و برمی‌خیزانیم.


خود را به صلّابه‌ی هیچی می‌کشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان می‌کنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایش‌اند و سگان از ما خوش‌تر عشق می‌دانند.


می‌رقصیم و می‌خوانیم، و باکی‌مان نیست که خلق را، و خویش را، از رقص‌مان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمی‌دانیم، ما خدا می‌دانیم، و نیز خلق خدا.


حلمی | کتاب آزادی

به صلّابه‌ی فروتنی | کتاب آزادی | حلمی

۰

به نام عشق، نام کوچک آزادی

سر نادرشاه را سپیده‌دم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بی‌چیز شاه‌اسماعیل را، و سر ابراهیم‌پاشا را و سر سلطان‌عبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.


این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.


درست سر سپیده‌دم،
به طلوع نخستین تیغه‌ی خورشید، 
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.


تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفته‌ی ماردوش را
دم هر سحر زده‌ام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.


حلمی |‌ کتاب آزادی 

به نام عشق، نام کوچک آزادی | کتاب آزادی | حلمی

۰

از راه هیچ نرفته‌ام..

از راه هیچ نرفته‌ام، هنوز بسیار در برابر روست. چنان از راه در برابر روست که می‌توانم بگویم هرگز هیچ نرفته‌ام. می‌توانم بگویم، به قلبی مالامال نور و موسیقی، که هرگز هیچ چیز ندانسته‌ام و جز شاگردی حقیقت، این بالابلند گردنکش بی‌مروّت، هرگز هیچ کار نکرد‌ه‌ام و نخواهم کرد، تا ابد.


کوتاه می‌شوم، کوتاه‌تر از همیشه، و چون شعله‌ای رو به خاموشی سر فرو می‌کشم، و آنگاه به دمی دیگر برتاخته از عدم، در شعله‌ای بالاتر سر می‌کشم، و به عزمی تناور، در تمام هیچ هیکل گسترده، در تمام خدا، بی‌مرگ بی‌محابا به پیش می‌تازم و در همه سو می‌گسترم.


تمام وصلها در پیش رو می‌نهم، همه را باز می‌گردانم، همه‌ی آنها که در برابر روست را نیز بازمی‌گردانم؛ به تو، به زندگی. من اینها را نمی‌خواهم. من تنها تو را می‌خواهم؛ خود تو را،‌ خود خود سوزناک دیوانه‌وار بی‌بازگشت تو را. و همه چیز را در این راه، تن و وطن و تمام سرزمین‌های پیش رو را به سویت در خواهم نوردید.


حلمی |‌ هنر و معنویت

از راه هیچ نرفته‌ام | هنر و معنویت | حلمی

۰

آنگاه چشم می‌گشاییم

آنگاه چشم می‌گشاییم و می‌گوییم: آنجا دیگر کجا بود؟ آن دیگر چه جهنّمی بود؟ 


آن؟ جهنّمی از من بر آمده،
آن؟ جهانی از من خاسته.


آنجا منم، اینجا منم، همه‌شان از من خاسته‌. هر چه در بیرون می‌بینم منم. آنگاه که درون را نجسته‌ام و به درون راه نیافته‌ام و برده‌ی انکار و عصیان و انقلابم، هر کثافتی که در بیرون است، منم و منم و منم.


حلمی | هنر و معنویت

آنگاه چشم می‌گشاییم | هنر و معنویت | حلمی

۰

وقت فنا شدن است

انسان در پیشگاه عقاید امروز خویش، فردا سرشکسته است. چه خوش است نگاه بی‌نظر، عقیده‌ای نپروراندن، عشق را گذاشتن تا در جان بچرخد و برقصد و بخواند آن آواهای بهشتی را. 


چه خوش است بی‌جانبی، آنگاه که جانب‌ها در هم‌اند و دشمن امروز دوست فرداست. چه خوش است بغض‌ها فروشستن، کینه‌ها از قلب زدودن و خویش را گشودن بر هر چیز که خداوند ما را بدان مایل است، تو بگو ما را با آن سر دشمنی باشد. 


وقت فنا شدن است، یعنی از خویش و عقاید و عقده‌های خویش خلاصی یافتن. وقت مردن است، یعنی این تن که فرو می‌ریزد، تن نو با سر نو، قلب نو، و جان نو برمی‌خیزد. چه خوش است چنین مردن، چنین نو شدن.


جزءجزء از تمام خویش برخاستن، زندگی را به تمام خواندن، و روح را به کّل آموختن، دیدن، شنیدن، به کار بستن. تن خویش چون سرزمین خویش دوست داشتن، و از تن خویش، این سرزمین خویش، به تمامی در روح به پا خاستن. راه لطیف خدا، کار دشوار عشق.


حلمی | هنر و معنویت
کار دشوار عشق | هنر و معنویت | حلمی
۰

باد می‌آید از جانب خدا

باد می‌آید و باده در سر می‌شکفد. باد می‌آید از جانب خدا، غم می‌رود، شعف در رگ می‌شتابد و شکر قدر می‌گسترد. شکرانه‌ات ای خدای وصل! ای فصل‌های بی‌خطاب و ای وصل‌های ناگریز! چنان مردنی چنین میلادی می‌طلبید.


رمضان را عاشقان به عرق ناب افطار بشکنند. روزه‌دارن ترک شراب نگویند، که چنین ترکها نارواست و شرک است و دشمنی. سحر با آفتاب عشق برخاستن و شب تا به دیرهنگام با جامهای رقصان به سر کردن. 


ما را دین راستی‌ست. ما این و آن نشناسیم. حقیقت در دست است، لیکن به سویش باید روان شدن. اوراق عشق در جان است، لیکن به سویشان باید شتافتن. 


عرق می‌ریزد از جان،
یعنی وقت رسیدن است.


حلمی | هنر و معنویت

باد می‌آید از جانب خدا | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

چنین عشق‌ها را دانستن..

تو شبیه بهشتی. این لحظه زبان از سخن باز می‌ماند، و باز چون همیشه خاموشی سخن می‌راند. تو شبیه خدایی. باید جرأت کند زبان و به درستی، هجاهجا بگوید: تو خدایی. 

نه، چنین عشق‌ها بر زمین نادره است. چنین عشق‌ها را چار و هشت نمی‌زاید. چنین عشق‌ها پنج و شش نمی‌داند. چنین عشق‌ها را دانستن، جان می‌طلبد و زمان، به هزار خلقت. 

واصلی را میل خلق بود، مرا میل خلقت. واصل را خلق، دون کرد، و مرا خلقت، ورا. من این چنین واصلین نمی‌دانم، چنیان که حرف تو می‌زنند و کار خود می‌کنند. من حرف تو می‌زنم، کار تو می‌کنم. 

حلمی | هنر و معنویت
چنین عشق‌ها را دانستن | هنر و معنویت | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان