زندگی برای آنها که میخواهند دیگران را تغییر دهند و شکل خود کنند چه پیامی دارد؟ هیچ؛ صبر میکند، نگاه میکند و آنگاه که ایشان شکل دیگران شدند به ملاحت میخندد.
«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»
خود را به صلّابهی فروتنی میکشیم. ما حضرت و فلان نمیدانیم. ما امام و بسار نمیشناسیم. ما عشق میشناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظهمان.
سر میکشیم و فرو میاندازیم. واژگون میکنیم و بر میآریم. آتشایم، عشقایم، خوشایم. آرشایم، سلیمانایم، سیاوشایم. خاکایم و از خاکستران خویش برمیخیزیم، و برمیخیزانیم.
خود را به صلّابهی هیچی میکشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان میکنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایشاند و سگان از ما خوشتر عشق میدانند.
میرقصیم و میخوانیم، و باکیمان نیست که خلق را، و خویش را، از رقصمان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمیدانیم، ما خدا میدانیم، و نیز خلق خدا.
حلمی | کتاب آزادی
سر نادرشاه را سپیدهدم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بیچیز شاهاسماعیل را، و سر ابراهیمپاشا را و سر سلطانعبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.
این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.
درست سر سپیدهدم،
به طلوع نخستین تیغهی خورشید،
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.
تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفتهی ماردوش را
دم هر سحر زدهام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.
حلمی | کتاب آزادی
از راه هیچ نرفتهام، هنوز بسیار در برابر روست. چنان از راه در برابر روست که میتوانم بگویم هرگز هیچ نرفتهام. میتوانم بگویم، به قلبی مالامال نور و موسیقی، که هرگز هیچ چیز ندانستهام و جز شاگردی حقیقت، این بالابلند گردنکش بیمروّت، هرگز هیچ کار نکردهام و نخواهم کرد، تا ابد.
کوتاه میشوم، کوتاهتر از همیشه، و چون شعلهای رو به خاموشی سر فرو میکشم، و آنگاه به دمی دیگر برتاخته از عدم، در شعلهای بالاتر سر میکشم، و به عزمی تناور، در تمام هیچ هیکل گسترده، در تمام خدا، بیمرگ بیمحابا به پیش میتازم و در همه سو میگسترم.
تمام وصلها در پیش رو مینهم، همه را باز میگردانم، همهی آنها که در برابر روست را نیز بازمیگردانم؛ به تو، به زندگی. من اینها را نمیخواهم. من تنها تو را میخواهم؛ خود تو را، خود خود سوزناک دیوانهوار بیبازگشت تو را. و همه چیز را در این راه، تن و وطن و تمام سرزمینهای پیش رو را به سویت در خواهم نوردید.
حلمی | هنر و معنویت
آنگاه چشم میگشاییم و میگوییم: آنجا دیگر کجا بود؟ آن دیگر چه جهنّمی بود؟
آن؟ جهنّمی از من بر آمده،
آن؟ جهانی از من خاسته.
آنجا منم، اینجا منم، همهشان از من خاسته. هر چه در بیرون میبینم منم. آنگاه که درون را نجستهام و به درون راه نیافتهام و بردهی انکار و عصیان و انقلابم، هر کثافتی که در بیرون است، منم و منم و منم.
حلمی | هنر و معنویت
انسان در پیشگاه عقاید امروز خویش، فردا سرشکسته است. چه خوش است نگاه بینظر، عقیدهای نپروراندن، عشق را گذاشتن تا در جان بچرخد و برقصد و بخواند آن آواهای بهشتی را.
باد میآید و باده در سر میشکفد. باد میآید از جانب خدا، غم میرود، شعف در رگ میشتابد و شکر قدر میگسترد. شکرانهات ای خدای وصل! ای فصلهای بیخطاب و ای وصلهای ناگریز! چنان مردنی چنین میلادی میطلبید.