خودشناسی جنبشی بی یار نیست
این یکی حرف خطابردار نیست
یار را میجو و در خود سیر کن
سیر جان بی یار جز اطوار نیست
خودشناسی جنبشی بی یار نیست
این یکی حرف خطابردار نیست
یار را میجو و در خود سیر کن
سیر جان بی یار جز اطوار نیست
ذات عادتشکنش کشت و به یغمایم برد
خاصه بیجا بُدم و بیهمه بیجایم برد
نه چو ملّا که شریک شر و شرک و شرر است
چو خودم روح به اقیانُس لالایم برد
آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم
از این تن وامانده در روح به سر تازم
آن گاه فروپاشی، آن لحظهی فرّاشی
این دست بیندازم آن دست برافرازم
اسم رمز عشق جز تسلیم نیست
عاشقان را عقدهی تصمیم نیست
نیک خواندم دفتر تقدیر روح
هر ورق مرگ است امّا بیم نیست
خرقهی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم
چه خبر عقلپرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خوابفروشان؟ خممحرابفروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟
ورپریدهدل به کوی خانه شد
جلوهات دید و بهآن دیوانه شد
پر کشید از این سرای بیکسی
جان برون کرد از تن و جانانه شد