باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن
از جامهها گسستن، بی جامه پر کشیدن
باید به جنگ منها با عقل در فتادن
بر کلّ هستی خویش خطّ حذر کشیدن
کشور به کشور از خود باید برون نشستن
تاریخ خویشتن را از خود به در کشیدن
این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست
باید که هیکل درد هر شب به بر کشیدن
گر راحتی بخواهی زین چارمیخ وحشت
باید بسان آتش بی خویش سر کشیدن
جام خدا چو خواهی شب تا به شب چو حلمی
بار همه جهانها باید چو خر کشیدن
سرگشته و حیرانم زین بازی جانفرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کرانفرسا
سامان خراباتی در چشم تو میبینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهانفرسا
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهانفرسا
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمانفرسا
راهیست که سامانش بیکاری و بیماریست
ما کار نمیجوییم ای کار امانفرسا
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روانفرسا
تا باد بهار آورد طوفان همه گلها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزانفرسا
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیانفرسا
حال من همهی اینها را تکّهتکّه میخواهم، همه اینها را پارهپاره میخواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش میخواهم. حال همه را به پایتخت خویش میخوانم.
آخر ندارد ای جان این راه آسمانی
دیشب به خواب دیدم آن جلوهی نهانی
در خود تپیده بودم از انعکاس رویش
در پیش لوح آتش، در پس مه شهانی
صد گونه خُرد و خاموش در خاک میخزیدم
تا روی عشق دیدم، آن هیبت جهانی
خلقت به منظرم بود چون خوابگاه راکد
جانم چو موج برخاست زان باد کهکشانی
دیگر نه خویش دیدم زنجیر چرخ مزدور
سقف فلک شکستم وین چرخ استخوانی
ساقی به کف پیاله باز آر تا ببینم
نقش و خطوط دیرین در جام ارغوانی
تا قصد باده کردم بر باد رفتم از عشق
تو بادبان بر انداز گر خواستار جانی
جانان چون دوش گفتا این خطّ و راه آخر
برخاستم برابر زان حرف آنچنانی
گفتم درود بر تو ای شاه چارده وصل
گفتا سلام ای جان وین راه بیزمانی
حلمی که شعر زنده در شرح عشق میگفت
نامآور جهان شد بی نام و بی نشانی
مژدهای آمد ز ماه راستین
شد برون دست نهان از آستین
دست غیب آمد به جان برخاستند
خفتگان دامنکشان برخاستند
خفتگان جور دگر میخواستند
بهر خود گور دگر میخواستند
لاکن آمد گفت این گور شماست
این چنین رنجی و این نور شماست
پیش از این در آب و نان پرداختید
تن ره بیهودگان انداختید
بعد از این باید به جان برخاستن
از زمین و از زمان برخاستن
بعد از این پرواز بی صرف عدد
بی مقامات و موازین حسد
جان گرفتم از عدم تا جان دهم
آنچه دشوار تو بود آسان دهم
ای خوشا این برکتِ از رنج تر
ای خوشا این نعمتِ از گنج بر
کِی شرابی فارغ از رنج لگد
کِی دلی از سنگ بی رنج اشد
بر جهان این خاکروبیها ببین
چشم شر بربند و خوبیها ببین
هم بگویم فارغ از این خیر و شر
اوج گیر و روح شو ای روحپر
اوج گیر از خواب و از اسفار روح
یک دمی هم شعله کش در غار روح
آتشی، آبی و ضربی و دمی
خونی و آهی و درد و مرهمی
اوج تلخی بین سرش بس تاجهاست
در دل ظلمت ببین معراجهاست
در دل ظلمت سپاه روشنیست
ارتفاع آهِ دل تا بیمنیست
ارتفاعت خاصه دل را آرزوست
درد را میجو که درمانت در اوست
موسیقی: Lilit Bleyan - Mood
انجمنها از خدا دارد دلم
حرفهای آشنا دارد دلم
بهر بیدردان جفا چون تیغ زهر
بهر بیماران شفا دارد دلم
گفت با ما این همه تبعیض چیست؟
گفتم انواع وفا دارد دلم
با خوشان رسم و آیین و بزک
خوشههای ناسزا دارد دلم
با قویقلبان جهد و راستی
بوسههای بیهوا دارد دلم
هر چه حکم عشق جاری در منست
بیهوا بر روحها دارد دلم
از فروغ مشعل مردان عشق
آتش بیانتها دارد دلم
نور میبارد به رهگمکردگان
بینوایان را نوا دارد دلم
هر که را نزدیک شد دیدارها
از ره پنهان ندا دارد دلم
همچو حلمی در گریبان عدم
گنجها بی ادّعا دارد دلم
موسیقی: Monteverdi - Lamento della Ninfa
این راه ز هیچ قد کشیدهست آنی
تو کشتی هیچگشتگان میرانی
عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره میپزد پنهانی
خاموش نشستهام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم روحانی
لببسته ز آسمان سخن میگویم
بر روی زمین سست بیایمانی
زاهد که به باد کبر دی میخندید
امروز وی و مساحت ویرانی
هر کلّهی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی
خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشتهی آبانی
افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه میکشید عصیانی
آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی
باری زمان فروخفتن توفان است، تا پایههای لرزانشده به آرایشی کذب فراخیزند و چهره و جان رسواشده بیارایند، که نه هرگز هیچ نبوده و نخواهد بود. گردنهای افراشته به کبر و دهانهای گشاده از ناسزا لیکن خاموش ماند. آری که بشر به تلخی میآموزد و به برکت رنج برمیخیزد.
قاضیان نامروّتی کنند و وکیلان دروغ بندند و رهبران خم به ابرو نیاورند، و خلقان از طبع کج خویش رنج کشند، زاری کنند، لیکن دریابند. عاشقان عاشقی کنند، از عاشقیشان جهانها بیاشوبند و به خاک افتند و به پا خیزند. آن زمانه که از توف رنج و بلا عاقلان عاقلی فراموش کنند، عاشقان چنین نخواهند کرد، چرا که عاشقان بیدارند و هرگز در خوابهاشان نیز یک دم پلک فرو نمیکشند.
عاشقان بیدارند،
و حاکمان پنهان جهاناند.
حلمی | هنر و معنویت
ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست
باز چون باز نشینم کُلَه منبر دوست
من نه چون سایه کشم رخت سیه تخت زمین
غنچهی صبحم و اطوار کنم بر سر دوست
بوی خون میرسد و طلعت ابلیس از دور
مست میخیزم از این خلقت بلواگر دوست
شرع تو خواندم و این شیوه مرا سود نکرد
کعبه آتش زدم از این دم جانپرور دوست
گفته بودم به فلک خاک من از دیده زدای
گوش میکرد و نمیکرد من و محضر دوست
وعدهی چشم تو شد خاتم تنهایی جان
عالمی پام فتد باز منم چاکر دوست
ساقدوشان تو این کار به منّت نکنند
مژدهام داد و در این قاره شدم معبر دوست
خواب دیدم که تو در منظر خوبان گذری
خبرم بود که بیدار شدم در بر دوست
شرع نو خوانم و شالودهی بدعت فکنم
پیر سنّتشکنم گفت و منم کافر دوست
خوابگاهی که هم آن دولت بیداری ماست
مقدمش دوخته و مردم آن منکر دوست
حلمی از گوشه برون خیزد اگر حکم کنی
عطر پختی و رود عاقبت از مجمر دوست
گویند ستارگان آنجهانی باشیم
بر روی زمین به بینشانی باشیم
در صورت یار سالکان گمراهند
ما باطن بیصورت جانی باشیم
آن را که نبوده ابتدا ختمش نیست
بیخاتمه روح لامکانی باشیم
هر آینه روح دگری میخیزد
ما نیز به شاباش نهانی باشیم
هر ثانیه جنگ دگری در راه است
در صلح رسیدگان آنی باشیم
ای خوابزده بهش که وقتی ناب است
تا خارج از این ره گمانی باشیم
حلمی ره سرخ دل را بگشود
ما دلشدگان به مژدگانی باشیم
بر لبهی تیز تیغی به قامت آسمان گام برمیدارم. گاهی به شتاب میخیزم، گاهی به سلّانگی و ناز میخرامم. گاهی میایستم بر جهانهای فروخفته در مَه غم و دود ظلمت فریاد برمیزنم. یکی را بیدار میکنم، به راه خویش به بالا ادامه میدهم. گاهی پریشانشدهای در شبی تلخ از ظلمت از رنج نعره میکشد، پس فرو میآیم، دست میگیرم و دست میافشانم.
گاهی میلرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت میگریم، و آنگاه ثانیهای در بیزمان میبایست که بگذرد، و آن دم سخت میخندم و رنجها به هیچ میگیرم. رنجها نیز میخندند و تبدیل به شعف میشوند.
آه که گفته است در خدا تنها شعف بیحساب است و تنها دلریسهرفتن از شادمانیهای بیحد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بیحد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بیحدّ جهان او را میجویند. در خدا تمام اشکها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روحهایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث میگردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را مییابند و بال شکرانه میگشایند.
در خداست تمام حرفها،
و در خداست تمام خاموشیها.
حلمی | هنر و معنویت