سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

حال، پیروز است

آیا آزادی طلب کردنی ست؟ آزادی گرفتنی ست؟ نه، آزادی ساختنی ست. آزادی، بافتنی ست. آنجا که آزادی باشد آن را نتوان دزدید، آن را نتوان محو کرد، مگر آن سایه ای بی رمق باشد.  آری ای دوست، آزادی ساختنی ست و بی مایگانی که آزادی خویش از دست رفته می دانند، نمی دانند که هیچ گاه آزاد نبوده اند. آن آزادی که بتوان ربود، آن حقّ که بتوان بالا کشید و مصادره کرد، دروغی زشت و جعلی نارواست. باید هر چه بتوان دزدیده شود، دزدیده شود، هر سایه ی کوتاه محو شود و هر بنای فروریختنی فرو ریخته شود. و آن گاه که همه چیز ویران شد، کودک به گذشته می نگرد و به این ویرانه ها می نگرد و به آن پستانها و دستها و آغوشهای که از کف رفت، آه، کودک من! تو امروز در حال بالیدنی، آن از پستان آویختن ها آزادی نبود، آن ضرورتی به هنگام بود و حال که وقت برپایی توست، تویی و دستان تو و آزادی، چنانی که دوست می داری. 


آری بر فراز ویرانه ها، آزادی ساختنی ست و دیروز هرگز بازنخواهد گشت، چنانچه که درخت بذر نخواهد شد و کودک نوپا، نطفه ای در زهدان. دیروز مرده است و خاطرات و عناصر سایه گرچه چون اهریمنان در هجوم اند، باری در این نبرد «حال» پیروز است و انگشتان سحر تا نیمروز مقدّر پرده ها کنار خواهد زد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی


آن کهنه چه ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت و ز سرها نبریدی


این عقل کلک توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی


این حرف حق از فاصله ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟


دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی


از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن های پلیدی


چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی


۰

نگارا هر چه جز حقّ دود فرما

نگارا هر چه جز حقّ دود فرما
دل ما در رهت چون رود فرما
به حکم نو شدن در وادی عشق
هر آنچه کهنه را نابود فرما
حلمی

نگارا هر چه جز حقّ دود فرما - حلمی

۰

مادی گرایی حیوانی، متافیزیک انسانی و قسم سوّم

مادی گرایی بر دو قسم است: غیر مذهبی و مذهبی.


مادی گرایان غیر مذهبی طبیعتاً خداناباور، انسان گرا - در حقیقت حیوان گرا- و تابع اصل لذّت اند و چون حیوانات به اندیشه ی بقای فیزیکی اند. اخلاق برایشان یک امر اجتماعی ست و آن را برای مردمان در کتب قوانین مادی خود در راستای اصل بهره بری اجتماعی و نفع مادی تببین کرده اند. ایشان مقیمان قلمروی فیزیکی هستند و تایع قواعد علم محض اند. در این قلمرو دانش، قدرت است و هدف وسیله را توجیه می کند و نسبی گرایی اخلاقی راه را بر شرارت هموار می سازد. اصلاً ایشان به شرّ اعتقادی ندارند، چون خود شرّند و بازیگران قلمروی تاریکی اند که در آن همه چیز نورانی به نظر می رسد. 


مادی گرایان مذهبی طبیعتاً خداباور، به درستی انسان گرا و باز هم تابع اصل لذّت اند و تبیعت از اصل لذّت اینجا در پوششی متافیزیکی به نام پرهیز قرار می گیرد. واقف به دوگانگی و قطبین عالم هستی یعنی خیر و شرّند و عمل پرهیز از شرّ را به قصد پاداش خیر که همانا لذاید بهشتی می باشد به انجام می رسانند. در این قلمرو به بقای فیزیکی مولفه ی اعتقادی افزون می گردد و انسان علاوه بر جنبه ی حیوانی خود رنگی باورمند به خود می گیرد و اعمالش بعدی عاطفی می یابند. بنابراین ایشان در قلمروی عواطف قرار می گیرند و عواطف برای ایشان امری پسندیده و یک مولفه ی خیر محسوب می گردد. 


مذهبیون مادی گرا خود را الهی می پندارند و انسان گرایی را مذموم می دارند،‌حال آنکه به واقع ایشان انسان گرا هستند و آن انسان گرایان علم محض در حقیقت حیوان گرا می باشند. در حقیقت در این مرتبه ی توأمان ِمادی گرایی مذهبی و غیرمذهبی، هیچ کدام به درستی نمی دانند که دقیقاً چه هستند و چه کار می کنند. چرا که هر دو از لحاظ معنوی کور و با فاصله ای به شدّت باورنکردنی به دور از اقلیم روح و مناطق معنوی قرار دارند. تنها برتری که اخلاقیات مادی گرایان مذهبی بر اخلاقیات نسبیتی ِتوجیه گر و قدرت طلب مادی گرایان غیرمذهبی دارد این است که عنصر تقوا و پرهیز از تولید مقادیر عظیم شرّ  جلوگیری می کند و همچون پیله ای روح را در این مرتبه، از کلاف سازی های منفی پیچیده که می تواند او را دوباره به مرتبه ی مادی گرایی غیرمذهبی بازگرداند حفظ می کند. هر چند این نیز روشی موقّت و بازگشت پذیر است، تا آن زمان که روح عنصر عشق را در خود کشف کند و به وادی تجربه گرایی معنوی وارد شود.


و امّا در عالم هستی علاوه بر این دو قسم، قسم سوّمی هم وجود دارد و آن قسم قلیلان بیدار، ماجراجویان عشق، روح سواران و خدانوردان اند، آن رقصندگان و قاصدان خطّ سوّم، که این دو خطّ را به زیر ید قدرت خویش دارند و هر گاه اراده ی الهی حکم کند این خطوط به هم می بافند و از هم می گشایند. ایشان از شرّ و دوزخ هایش و خیر و بهشت هایش هزاره هاست که صعود کرده اند و از اقالیم خالص روح و ارتفاعات دست نایافتنی خدا، به جهان و مردمانش نظر می کنند و در خوابها و بیداری هاشان حکم می رانند. 


{به طور خلاصه آنچه روح را به وادی سوّم نزدیک می کند و دریچه های اسرارآمیز آگاهی معنوی را بر او می گشاید، کیفیت عنصر عشق و عمل معنوی بی چشمداشت است که ارواح راههای زیر را به وادی مردمان بالا ارتقاء می دهد و روح را در مسیر سیر و سلوک معنوی خود، در نهایت، ماورای اقالیم زمان و مکان و فراتر از چنگالهای چسبنده ی ماده و ابرهای کدر نفسانیات ذهنی قرار می دهد و او را برای همیشه از کیفیت دوگانه ی جهانهای تحتانی که خیر و شرّ در آنها دست در چاک و گریبان هم دارند رهایی می بخشد و در وادی روح و در نَفَس توحید ذاتی و در مسیر سیر و عمل در یگانگی مقام متعال قرار می دهد.}


در چشم ارواح بیدار همه ی عوالم پایین و تمام بهشت ها و دوزخ ها در گستره ی عوالم مادی اند و صدهزار مرتبه بالاتر از زمین و پاک ترین بهشت ها نیز که هنوز از چنگال چسبناک ماده رهایی نیافته اند و در قباله ی پاداش و عذاب و بهشت و دوزخ اند به ارزنی نمی ارزند. ایشان مقیمان خطّه ی دیدار و حضورند و از سطور جهانهای تحتانی هر آن که را - در دوزخ یا بهشت خویش-  که با کلمه نرد پنهانی می بازد و هوای دیدار در دل می پرورد راه می گشایند و به خویش می خوانند و از خویش تا خدا بالا می کشند.  


بامذهب و لامذهب هر دو پسر کفرند 
در چشم خدابازان ایشان بشر کفرند
فردوس چنان دوزخ، دوزخ همه چون فردوس
این دوزخ و این فردوس چوب دو سر کفرند


حلمی | کتاب لامکان


۰

بامذهب و لامذهب هر دو پسر کفرند

بامذهب و لامذهب هر دو پسر کفرند
در چشم خدابازان ایشان بشر کفرند
فردوس چونان دوزخ، دوزخ همه چون فردوس
این دوزخ و این فردوس چوب دو سر کفرند
حلمی

بامذهب و لامذهب هر دو پسر کفرند - حلمی

۰

مرگ، بهشت و خداوند

ممکن است بسیاری پس از مرگ به بهشت بروند، امّا کسی با مرگ به ملاقات خدا نخواهد رفت. چرا که خداوند بسیار آنسوتر از بهشت ساکن است.
حلمی

مرگ، بهشت و خداوند - کوتاه نوشت | حلمی

۰

بشنو این قصّه که با فریاد رفت

بشنو این قصّه که با فریاد رفت
بس که شیرین بود با فرهاد رفت


داستان عشق ما را باد گفت
پس بسان بادها بر باد رفت


بس که جسمانی بدید این چشمها
جان روحانی دگر از یاد رفت


تو میان اسم ها ای روح گرد
آن بخوان با جان که بر لب شاد رفت


نام وی را زیستن خود زندگی ست
هر که با وی دوست شد آزاد رفت


نهی کرد از عقل و بر مِی حکم داد
دل چنین با پیر ِخوش ارشاد رفت


هر که با وی ساخت خوش بیراه شد
هر که بر وی تاخت بی بنیاد رفت


گفته شد هر کس که بر حقّ راه زد
عاقبت بی هوده همچون عاد رفت


در ره عشق تو حلمی راست شد
همچو شاگردی که خود استاد رفت


۰

سفر روح؛ از خاک به لامکان

از "آنچه که به نظر می رسد" تا به "آنچه که هست".
تمام «سفر روح» همین است؛ عزیمت از ظاهر به باطن، از سطح به عمق، از حرف به معنا، از انسان به روح. 


می توان ادامه داد: از آیین به آیینه، از خواب به بیداری، از من به خود، از خود به خدا. از مرگ به زندگی، از ذهن به جان، از زمین به آسمان، از خاک به لامکان.  


از آنچه که به نظر می رسد هست
تا به آنچه که به راستی هست. 


حلمی | کتاب لامکان
نقّاشی: پرنده ی آسمان، اثر رنه ماگریت

نقّاشی پرنده ی آسمان | اثر رنه ماگریت

۰

از قید شدن آزاد، هستیم چونان هستی

از قید شدن آزاد، هستیم چونان هستی
مستیم چونان باده،‌ مستیم چونان مستی


از هر چه که بندی بود بر دست و سر و سینه
برجسته و وا گشتیم چون زرده ز خاگینه


از هر چه خوشی هم غم، هم از دل و هم از دم
یک یک به فنا رفتیم ما با هم و ما بی هم


{ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت
با شیوه ی لیلایت، با سیره ی مجنونت


ای عقل تو افتادی از سر چو کلاه شب
حالی تو نوایی ده ای مطرب لامذهب}


امروز چو می رفتم در خانه ی یارانی
دیدم همه جان داده در شیوه ی جانانی 


دیدم همه را افسون در خطّ نگاه تو 
دیدم همه را در خون از جلوه ی ماه تو


ای ماه چه خونریزی، با ما چه تو بستیزی
هر زردی و سرخی مان بی وقفه تو می ریزی


{ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت
با شیوه ی لیلایت، با سیره ی مجنونت


ای عقل تو افتادی از سر چو کلاه شب
حالی تو نوایی ده ای مطرب لامذهب}


بر تاجک سرهامان آزاد چو رود اینک
بر ناوک دلهامان بر باد چو دود اینک


این عالم و آن عالم هر دو به فدای تو
هم دوزخ و هم فردوس هر دو به هوای تو


هم غرب به غوغایت هم شرق به رویایت
در شطّ میان ما هم هر لحظه به هوهایت


{ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت
با شیوه ی لیلایت، با سیره ی مجنونت


ای عقل تو افتادی از سر چو کلاه شب
حالی تو نوایی ده ای مطرب لامذهب}

حلمی

ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت | مثنوی - حلمی

۰

و بشنو ای آدمی این آتشین بانگ عشق را..

چه شرم می کند روح چون بی پرده در آیینه ی آدمی با خویش روبرو می شود. روح در آیینه ی دیگران خود را می بیند و این آیین مراوده است که کژی هامان به ما باز می تاباند. ورنه بسی متکبّران ِهیچ راه نرفته که در آینه ی وهم خویش خود را قطب عالم پنداشته اند و تصویر بلاهت بار خویش پرستیده اند. خود گمراه خویش اند و خلقی گمراه ایشان. آدمی که خود را نشناسد چنین بیچاره است. 


و چون روح در نخستین پرده ی آگاهی چشم می گشاید درمی یابد که سخت جاهل است و آن همه بزرگی ها که بر خود می پنداشت همه بزرگی های نفس در ولایت شیطان بود. آری در نخستین حرکت شطرنج آگاهی، روح در می یابد که بی فوت ثانیه ای، مات است و کار، باختن است و دست تسلیم بالا آوردن. اینجاست که ناباورانه  در می یابد که تا پیش از این مرده بود و این نخستین دم زندگی ست که باید فروتنانه فروکشید و بی هیچ تدبیر سوخت. 


و آه آنگاه نوبت آزمونهاست و سلطان عشق هر ثانیه از هستی این کودک تازه به راه آمده را هزار پاره می کند و بر سر هر هزار، هزار آزمون رج می زند و در هر هزار، هزار بار خون به پا می کند، هزار بار رحم می آورد و هزار بار مرهم می زند و هزار بار آن مرهم ها  به آتش می کشد و زخم ها می سوزاند و  نو می کند و بر تاولهای تاوان آتش می پاشد و نور می بارد و موسیقی می رقصاند.


پس چون خونها ستانده شد و روح با خویش و با زندگی بی حساب شد، آنک زمانه ی پروازهاست و چون روح از قفس پرید، آنگاه در می یابد که چه وهمی سخت که هزاره ها بر زمین، جسم را مقدّس می پنداشته و خاک را می پرستیده و بر آن آرامگهان سجده می کرده و بر آن قبلگان سر فرو می آورده و بر آن دیوارها سر می ساییده که هیچشان با حقیقت میانه نبود. و در می یابد عشق چیست، قبله کیست، جان کدام است و جانان کدام. اگرچه پیش از این به حرف می دانسته،‌ باری اینک به جان می بیند و چون می بیند، می داند.  


و بشنو ای آدمی
این آتشین بانگ عشق را،  
و تسلیم باش
چون سپیده سر می زند 
و ارتش شعله ها بر جان می تازد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

آن چه بر روی زمین قدسی ست

آن چه بر روی زمین قدسی ست
ای دل، جسم نیست
«روح قدسی» یاب و پر کش 
این فقط یک اسم نیست
حلمی

روح قدسی یاب و پر کش - حلمی

۰

و باز این ماییم رزمجویان طریق ابدی..

چگونه این نابکاران به خود جرئت می دهند و نام پیغمبران و مقدّسان - یگانه دشمنان راستین شان- را بر فرزندانشان می نهند و این فرزندان آن اولیای ناخلف چگونه بر خود چنین آسوده راه تبه هموار کرده که نام و شمایل قدّیسان و بزرگان و مولایان و عارفان عشق بر حقارت خود نقاب کنند و چنین نازجو و نازپرود و ناسپاس از رزمهای آگاهی بگریزند و بر هر که - همچو آن مولایان ِنام و شمایل پرچم کرده- به کار عشق در نبرد است لعنت فرستند؟ چگونه خلقتی چنین مزّورانه و منافقانه از زندگی - که تمام جز نبرد نیست- گریخته و چنین ستمکارانه و خائنانه بر خویش و بر زندگی تاخته؟ 


چگونه توان ره بر آسمان بردن؟ در اسارت آداب و آیین های اوهامی کاف نفس خاریدن؟ با سر بریده ی گوسفندان به درگاه خداوند اشک باریدن؟ به طلب و  نذرهای حقیر دنیوی سر به خاک آوردن و آن گاه چون سر بالا می آید چون گوسفندان ِدر حال احتضار برای مقام و نام و نما جان دادن؟ چنین توان به آسمان راه بردن؟ در بردگی حجابهای نفس هیولایی؟ خون زندگی را ریختن و چون گدایان به درگاه آن آویختن؟ وه که دوزخ نیز گریان است از رسم چنین نامردمان بی موسیقی و برزخ در عذاب است از مسخ این پیغمبرکشان بی درد.


و زمین می گردد و تاریخ ورق می خورد، کشتی ها از آبهای طغیانی می گذرند و روح های شوریده بر صخره های کودنی و کودکی بشر می توفند. شمشیرها از نو تیز می شوند و حال باز ماییم و طالع نحس نفاق. حال ماییم یکّه تاز اقالیم خاموشان و باز این ماییم رزمجویان طریق ابدی و سرخوشان عشق و شاکران رزم شعور. ماییم، که سر نفاق از پیکر جهل جدا کنیم و خلقتی تاوان زده از اسارت باستانیش رهایی دهیم و زان پرستشگهان پرخون و لعن و قربانی بیرون کشیم. مژده ای ماتمیان که سکّه های تاوان ستانده شده، عشق بر شما رحمت آورده و زندگی دروازه گشوده است. 


حلمی | کتاب لامکان


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان