سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

فریبای دل، خاک دیبای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل
به سرمنزلی موج بینای دل

ز سرچشمه‌ای خواب مردم‌نما
تمام رهی ماه رویای دل

جهان از تو بازیگر صحنه‌هاست
سراپا گُلی ای شکیبای دل

دل از غصّه‌ی خلق ماتم‌پرست
خراشیده بر بوم بلوای دل

مگر شادی‌ات ظلمت ما برد
محاکات ما؛ راه! ای رای دل

سراسیمه بین خلق بیهوده‌زی
به هر توده‌ای حکم برپای دل

من از یک سویی خلق از یک سویی
به دوزخ مران این پریسای دل

به فصل عرق جام چون خانه است
لهاسا دل و یار بودای دل

اگرچه شب از باده افزون‌تر است
بخوان حلمی از شمس حالای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل | غزلیات حلمی

۰

امشب ز شراب عشق جامی دومنی

امشب ز شراب عشق جامی دومنی
از سینه‌ی خون هرآنچه برداشتنی
در دامن جان هرآنچه که کاشتنی
بر قلّه‌ی دل هرآنچه افراشتنی

حلمی

امشب ز شراب عشق جامی دومنی | رباعیات حلمی

۰

و چرخ را می‌نگرم..

عدّه‌ای می‌پندارند این مذهبی ابله سخت است. نه لیکن این غیرمذهبی ابله‌تر سخت‌تر است. این و این هر دو سخت‌اند، چرا که «آن» نیستند. «آن» لطیف است و بهر خلق دست‌نایافتنی. این که سخت و ترد است و فروریختنی. بهر این و این غم نیست، و بهر «آن» نیز جز شعف نیست.

انبوه خلق را می‌نگرم؛ این توده‌های سیاه زار.
فردی حق را می‌نگرم؛ این یکِ نامنتهای در چرخ.
و چرخ را می‌نگرم؛ از خلقْ زار و از حق به کار.

حلمی | کتاب آزادی

و چرخ را می‌نگرم | کتاب آزادی | حلمی

۰

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن
بنشین میان جان و چو برهنگان سفر کن

به میان جمع اوهام که ره عبور بسته‌ست
چه خوش است دعوت دوست که به آسمان نظر کن

آن‌چنان مست و خرابم که به جز دوست نیابم
تو اگر نکته گرفتی ز من مست حذر کن

"روز آسوده مبینی چو در این پرده نشینی"
گفت و خندیدم و گفتم هر دم این حال بتر کن

شب رنگین من و عشق قصّه‌ی خون و سخن بود
سوی این حلقه چو گیری بگذر از خویش و خطر کن

گفتم از خواب بخیزم که دگر خواب نبینم
گفت در خواب هنوزی و برو خواب دگر کن

یار مهدیس چه جویی که تو محبوب کسانی
نام آن ماه چو خوانی گوش بر این همه کر کن

واصل عشق ببیند که کجایی و که رایی
وصل آن یار چو خواهی بر شو و خویش نفر کن

حلمی از گوشه برون شد که ره عشق نماید
دولت عقل بگوی و ملّت خواب خبر کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن | غزلیات حلمی

۰

طبع سنّت‌شکنم..

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست
آن سوی نه فلکش یک‌تنه از جا برخاست
قالب صورت و اسماء و صفت را بشکست
کار دیدار خدا بود و چه زیبا برخاست

حلمی

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست | رباعیات حلمی

موسیقی: Vitas - Soul

۰

آنچه به یاد نمی‌آورم

آنچه به یاد نمی‌آورم بیشتر مرا می‌جوشاند تا هرآنچه به یاد می‌آورم و مرا به پیش می‌راند. سرانجام به یاد آورده شد هرآنچه به یادآوردنی بود و دیگر نوبت سرکشیدن به آن ارتفاعات است که تصویر و یاد و خاطر و ضمیر برنمی‌دارد.

چنان شعف که در خاطر آدمی نیست، این رویای فراموش‌شده. چنان آزادی که نه خاص می‌داند و نه عام، و آن دیاریست که جز مُسلِمان باده‌ی ناب را بدان راه نیست.

حلمی | کتاب آزادی

 آنچه به یاد نمی‌آورم | کتاب آزادی | حلمی

۰

روح جز شعف نمی‌داند

یا سکوت یا سخنِ به‌گاه. خاموشی، سخنِ به‌گاه است.
خلق جمع دوست می‌دارد، زین روی تنهاست.
روح فرد است، زین رو در همه جاست.
خلق بند می‌ستاید و اندوهی بر سر و دوش می‌برد.
روح جز شعف نمی‌داند و شادمانی بر سر و دوش می‌باراند.

حلمی | کتاب آزادی

یا سکوت یا سخنِ به‌گاه | کتاب آزادی | حلمی

۰

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟
ما به هر سو پرکشان، در راه پنهان کیستیم؟


تو بدانم کیستی، تو خود بدانی کیستی؟
من ندانم کیستم، ای وای ای جان کیستیم؟


خلق اوهامی بداند زمره‌ی خاک است و خون
خاک و خون زین رو شود، ما روح‌بانان کیستیم؟


من بدانم کیستم، گرچه ندانستم کیستم!
تو بگو ما مستتر در خطّ انسان کیستیم؟


ای رهایی کرده ما را شهره‌ی نیزارها
شاهدان قوس مخفی جهان را کیستیم؟


هم خوشان هم ناخوشان در دامن جان داشتن
ماورای نیک و بد آن مهوشان را کیستیم؟


سالکی رنجیده شد از تیغ رقصان سخن
تو بگو او را که ما اینجا و اینسان کیستیم


ای گریزان در ختن آخر تو را این اصل نیست
آهوی گمگشته‌ای، باز آ ببین آن کیستیم


حلمیا زلف حقیقت تاب دادی صبر کن
طفل را زاری بسی تا ما سفیران کیستیم

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟ | غزلیات حلمی

۰

شنیدن چاره‌ی چاره‌هاست

شب از جنون فرا می‌خیزد و در مطلقِ عشق به نام، به آرام می‌رسد. شب در محضِ خدا، به محضِ خدا از خویش بر می‌خیزد و کار خدا می‌کند.

این‌قدر گفته‌اند خدا و نام خدا به کذب و نفاق برده‌اند که من شرمم می‌آید از این نام بالا به زبان راندن. باری خود به زبان می‌راند، می‌گوید و می‌نوشد و می‌رقصد و باکیش نیست از زبونان خویش.

شب سخن می‌گوید. ای روز! ای آدمی! ای پاکستان، ای فُغانستان، ای به دزدی و جهل و دریوزگی و اندوه و چرک از مکافات عمل خویش افتاده، بشنو! بشنو ای آدمی، تو را شنیدن چاره‌ی چاره‌هاست.

حلمی | کتاب آزادی
شب از جنون فرا می‌خیزد | کتاب آزادی | حلمی
۰

کارهای جانانه کنیم

به نام عشق و برای عشق چه کار کنیم؟ هر کار که از دستمان، هر کار که از جانمان بر می‌آید. جان در تن نشسته و جان از تن بر می‌آید که کار کند، برای عشق صلح کند، وصل دهد، وصال کند و پیکار کند. 

این جان جانانه است، از جانان است.
دوستان! کارهای جانانه کنیم. 

حلمی | کتاب آزادی
کارهای جانانه کنیم | کتاب آزادی | حلمی
۰

این شب پرعُجب باری بگذرد

این شب پرعُجب باری بگذرد
عقل کج حالی از این سر می‌پرد
جام دل بالا برید ای دوستان
آن که ره خود اوست خود ره می‌برد

حلمی

این شب پرعُجب باری بگذرد | رباعیات حلمی

۰

خاک وجود خود را آزاد کن

آن الاغها که از ارس می‌گذرند که خاک اسلام را آزاد کنند بیایند همین جا بجنگند و خاک خود را آزاد کنند. خاک اسلام را آزاد می کنی ای خر؟ خاک وجود خود را آزاد کن.

شیطان گفت: بگذار بی‌غیرتان خویش را به کام اژدهای نفس فرو کنم. 
خداوند گفت: چنین کن!

روح باید تا به آزادی خویش سکّه به سکّه تمام این زندگی‌های پوچ خویش به درگاه الهی تقدیم دارد.

حلمی | کتاب آزادی
خاک اسلام را آزاد می‌کنی ای خر؟ | کتاب آزادی | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان