سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟ چونان شفیره‌ای در پیله به پروانه شدن، چون جوجه‌عقابی در آشیانه‌ی مرتفع به قوّت یافتن و توان پرواز گرفتن. چونان خورشیدی کوچک که باید تاب فروپاشیدن آرد در تاریکی‌های مضمحل، تا زایش نو.

صبر را باید به جان پیمود تا رویاها مهلت تجلّی یابند. باید رویا پردازید، عشق ورزید، موسیقی شنید، رقصید و نور تابید، تا مفاصل خشک انسانی ورزیده شوند و دریچه‌های قلب با ماهیچه‌های دست هماهنگ شوند.

 تا لحظه‌ی موعود باید به کار دل صبورید؛
آنگاه سپیده‌دم رقصان،
آنگاه وصال ناگزیر.

حلمی | کتاب آزادی

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟ | کتاب آزادی | حلمی

۰

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد
خداوندا دلم مهجور می‌گردد

چرا این کارها سامان نمی‌گیرد
چرا این بارها مغرور می‌گردد

از این دیوانگی‌ها سخت خرسندم
ولیکن گاه هم بس زور می‌گردد

چنان از درد امشب طَرف می‌بندم
که جان در شعله‌های طور می‌گردد

به قلبم کوره‌ای از عشق می‌سوزد
زبانم مشعلی از نور می‌گردد

چرا را خواب کن حلمی و آسان گیر
هر آنچه حق بخواهد جور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد | غزلیات حلمی

۰

بازمی‌گردم به زمین

از ارتفاعاتی بسیار خطیر بازمی‌گردم. بازمی‌گردم به زمین. تا به حال اینجا نبوده‌ام، دست‌کم این زندگی را هرگز اینجا نبوده‌ام. بازمی‌گردم از روح، و بازمی‌گردم از خدا به روی زمین، و به درون انسان. بازمی‌گردم انسان را تازه کنم و خدا را بر زمین بالاتر برم.

خدا خطیر است، سخن خطیر است، زمین خطیر است و راه خطیر است. بازمی‌گردم تا خطیر را به شیوه‌ای نو بزی‌ام. فنا شدم تا بقا یابم.

خداوندگارا!  پشت و پناهم باش. باز‌می‌گردم به روی زمین.
به چنین کار خطیر لعبتی از نادرلعبتان خویش سویم روان کردی.
حال به زمین، و به درون انسان بازمی‌گردم.
با خود هدیه‌های خدایی، هدیه‌های آزادی آورده‎ام.

حلمی | کتاب آزادی
به زمین بازمی‌گردم | کتاب آزادی | حلمی
۰

مثنوی «ساعت صفر»

گفت با من سالکی وصل تو چند؟
گفتمش صفرم دلا، اصل تو چند؟

هفت خوان و هفت جان و هفت بند
هیچ روح و هیچ راه و هیچ دند

ساعت صفر تو غوغا می‌کند
عاقلی مست و پریشا می‌کند

عاشقی گر باده‌ی بی‌جا کشید
می‌دهد معنی که وقت ناپدید

معنی عاشق به وصل و نام نیست
عاشقی را وصله‌ای این دام نیست

عاشقی یعنی ورای هشت و چار
فارغی از خور و خواب این نوار

گفت با من یا دویی یا که سه‌ای
گفتمش نیم‌ام برو با ما که‌ای

گفت آخر این عددهای دل است
گفتمش دل با عدد خر در گِل است

من عدد را دود کردم یک زمان
تا کشم دل در رکاب لامکان

آن زمان سلطان بُدم حالی گدام
آن زمان بنده بُدم حالی خدام

این همه درویش هر سو، سوی من؟
تو چرا ای پخته آخر کوی من؟

من یکی خامم برو با پختگان
این همه پرسش ببر با آن خوشان

خانه‌ی صوفی برو اینجا میا
خانه‌ی عاقل نشین ما را میا

عارفان عشق را منزل ببین
منزل ما روح و نی در گِل ببین

گِل سرای زهد و فقه و عافیت
فاجران فاسد بی‌عاقبت

چون سرای روح آیی مست شو
جام هیچی سرکش ای دل هست شو

ساعت صفر آمدی، کس خانه نیست
هیچ کس در خانه جز جانانه نیست

حلمی

مثنوی «ساعت صفر» | مثنوی معاصر | حلمی

۰

عقل آید به هر لحظه گریبان گیردم

عقل آید به هر لحظه گریبان گیردم
ساز اوهامم زند شاید که میدان گیردم
 
از یقین خالص آمد جان بدین راه گران
بنده‌ی ایشان نی‌ام، باید که سلطان گیردم
 
پام بر خاک خرابات و سر آن سوی فلک
خام پندارم مگر تا دست حرمان گیردم
 
باد بادا هر چه آید، باد بادا هر چه باد
دیگر از منطق نمی‌تابد به میزان گیردم
 
جام من پر کن پیاپی تا نیابم خویش را
باد بادا گر تو خواهی رنج دوران گیردم
 
خوش نی‌ام، غمگین نی‌ام، مستم، خرابم، عاشقم
چون ورای خیر و شرّم شاه پنهان گیردم
 
منطق طفلان به دور افکنده‌ام من قرن‌ها
منطق اصوات را خواهم به پیمان گیردم
 
دل به دل دریای نور است و صدا، دریادلم
هر که نامم را برد باید ز خویشان گیردم
 
گرچه نه خویش توام نه خویش خویشستان خویش
خیش‌ها بر می‌کشم تا خویش خویشان گیردم
 
صوت جانان می‌شنو از عمق جانم، گوش کن
هر چه گوید آن کنم تا سوز جریان گیردم

من همه افسانه‌ام، اینان چه دانندم دگر
کی تواند عقل هرزه کام آسان گیردم
 
حلمی از پرده برون افتاده چون خورشید مست
در پی‌اش رقصان شود هر کس که جانان گیردم

عقل آید به هر لحظه گریبان گیردم | غزلیات حلمی

۰

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟
چو به روح زنده گشتم به که و کجا نمایم؟

برو زین همه اسارت دم عافیت بگیران
من اگر رهای جانم به جهان رها نمایم

تو به چپ خمیده گاهی و به راست گاه دیگر
چپ و راست برشکانم وَ تو را به جا نمایم

چه کنم به وصف جانان که به وصف درنیاید
چو زبان به چرخ ناید قدمش دعا نمایم

چو وصال یاد بردی به دو صد قصور و پندار
چه کتاب و مشق و دفتر، همه این که را نمایم؟

چو به خانه‌ات در آیم همه شکل و جلوه بینم
به دو صد هزار صورت چه تو را صدا نمایم؟

به دهان شعر گفتم که تو آسمان مایی
تو بگو به منزل عشق چه تو را بها نمایم؟

چو غریبه‌ای به سویت دوم از خیال باقی
چو رسم به آستانت همه آشنا نمایم

چو شه ازل ببینم که می و پیاله از اوست
به میان عشق‌بازان چه خدا خدا نمایم

من و حلمی غزلخوان، دو رفیق ره به یک جان
تو بگو که بند پنهان به چه سان جدا نمایم

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟ | غزلیات حلمی

۰

به نام عشق

چه خوش است خلوت شدن. معتقدان زار را از پیرامون وا کردن و به ابلیس وا گذاشتن به بندگیِ هزار سال از دنیای زار. چه خوش است بازگشتگان از راه دور را به آغوش خویش فشردن و زانو زدن و گرد پای هزار ساله از ایشان زدودن.

چه خوش است فروتنی، آنگاه که سر در ارتفاعات نامنتهای ابدیت است. قدرتمندان را به حال خویش وا گذاشتن که نوکری نفس پست خویش کنند - آن ضعیفان را -، و ضعیفان را به آغوش خویش گرفتن که راه خویش یابند - آن قدرقدرتان را -.

چه خوش است عشق،
و جامی که این لحظه به نامش برمی‌خیزد.

حلمی | کتاب آزادی

به نام عشق | کتاب آزادی | حلمی

۰

صبر کردن می‌آموزم

آدمی صبر کردن بیاموزد. نزاع می‌کند، بکند. سر و سینه‌ی هم می‌درد، بدرد. صبر کردن نیز بیاموزد. آدمی عشق می‌ورزد، چه خوش است، بسیار و بی‌نهایت بورزد، امّا صبر کردن نیز بیاموزد.

آغوشت چو دریا. زلفانت شب سیاه. چشمانت را نگویم و ابروانت.
سینه‌هایت دو کوه از ابدیت که سپیده‌دم روح از آنها سر می‌زند..
گفت عشق: آه، آدمی صبر کردن بیاموزد!

هاه، صبر کردن می‌آموزم.

حلمی | کتاب آزادی

هاه، صبر کردن می‌آموزم | کتاب آزادی | حلمی

۰

بگو عشق..

عشق چه بالا و بلند سخن می‌گویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن می‌گویی که قلب‌های آشوب را بیارامد و قلب‌های آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد می‌گویی و بیعاران را به مبارزه می‌طلبی و مبارزان را مرهم بر زخم می‌زنی. من نیز نمی‌دانم چه می‌کنی. مرا لب و دهان خویش کرده‌ای و هر چه می‌خواهی می‌گویی و هیچ نمی‌اندیشی آدمیان اینها سخن من می‌دانند.

بگو عشق، خوش می‌گویی.
من خویش نمی‌دانم، این قصّه نمی‌خوانم.
تو را می‌دانم و زهر و شکرت با هم دوست می‌دارم.
بگو عشق، خوش می‌گویی.

حلمی | کتاب آزادی

بگو عشق.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم
پیمانه‌گرد عالم، پیغام آسمانم
 
فارغ ز هفت دولت بر مسند خرابات
پیمان برگ سبزم، آن رشته‌ی نهانم
 
سیلاب روحم ای جان، سیمای عشقم ای دل
دل داده‌ام به رویت، دل بر کف  است و آنم
 
سالار خاک باشی، فرمانروای عالم
یک جو مرا نیرزی، من یار بی‌کسانم
 
خار است در نگاهم صد بوته‌ی شهانی
دنیا چه می‌نمایی؟ من پادشاه جانم
 
از جان گذر که بخشم صد جان دیگرت را
برخیز عاشقی کن تا همّتت بدانم
 
سالی نکوست ای عشق بی خاک و خار و خاشاک
رویم نبیند آدم در جام ارغوانم
 
سیم برون نخواهم، سیمان غیرتت کو؟
غیر آمدی و بدرود، اغیار را نخوانم
 
حلمی به معبد آی و شرح خموشی‌ات خوان
بیهوده مانده‌ای چه؟ باز آ به آشیانم

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم | غزلیات حلمی

۰

برون کن دلا سر ز دیوان خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق
رها شو از این خاک بی‌جان خلق

به خیمه‌شبی نخّشان دست دیو
تو نور حقی وا شو از کان خلق

عجیب از دُر پاک بی‌خودْ خبر
تو اینجا چه‌ای مست عصیان خلق

فراموشت آمد دل از نام و نوش؟
به بند آمدی سست و سیمان خلق

به آواز دد قافیه باختی
شنو بانگ حق تکّ و عریان خلق

نفر شو، یکی، پاک از این توده‌ها
چه بد بی شکی در گریبان خلق

برو حلمی و طفل در خواب نه
می از سر برد باد و بوران خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق | غزلیات حلمی

۰

ما شعف می‌شناسیم

عصر تاریک با بزرگانش به خاک سپرده می‌شود و عصر نور با کبیرانش زاده می‌شود. این شب در زهدانش هزار نوزاد از روشنی دارد. این شب در خاموشیش آبستن هزار حادثه است.

طفولیت چون‌ می‌بازد کودکانش در همه سو می‌زارند و به تشییع طفلی از دست رفته خواب اوهام می‌گریند. طفولیت چون می‌بازد، این بندهای ناف چون می‌گسلد، می‌زارند و می‌گریند و از خاک بت برمی‌آرند و به پاش خویش حقیر می‌ستایند،  تا مگر آن بت دستی گیرد، و اگر دست نیز نگیرد همین مویه‌های تبختر خوش است!

نه این موسیقی نیست، این زیستن نیست. این مرگ به ادای آدمیزادی‌ست. این مترسک است و قاموس هراس از زیستن. ما چنین قاموس‌ها نمی‌شناسیم.

ما شعف می‌شناسیم
و ضرب‌آهنگان روح
بر سر سخت بتان بی‌زندگی.

حلمی | کتاب آزادی

ما شعف می‌شناسیم | کتاب آزادی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان