من چشم نمیبندم، نه خواب نمیمانم
در عشق تو ورزیدن آداب نمیدانم
این قوم که میگوید "من خوشتر از او" دیو است
آرام نمیگیرم تا دیو بِنَنْشانم
صبحِ گُل سرخ ما از عشق به تعریق است
گرم عرقم جانا چون گرد تو میرانم
سرتاسر این رویا جز روح نمیبینم
پا تا فلک این راه در عشق برقصانم
قلبم جهتی دیگر جز ماه نمیگیرد
هر حکم که فرماید بر تخم دل و جانم
من صوفی جهلم مَر که خواب نکو خواهم؟
من ذرّهی بیدارم هر لحظه به میدانم
حلمی سفری داری تا عشق به جا آری
من پیشترم آنجا تا بخت بگردانم
سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن
سوی ما همه گلستان، چو ندیدهای گمان کن
چو ز گُل مشام خواهی تن خار رنجه فرما
سر عقل هی مجنبان، صحبت دل است آن کن
نه چو منکران گریزان، به زبان لعن و لنگان
به کلام روح ای جان طلب از چراغ جان کن
تو ز منزل خدایی، تو حضور کبریایی
چه به شک فتادهرایی؟ هر چه گویمت چنان کن
به میان مردم وهم ز چه روی و جستجویی؟
خَم مرگ دوش بردی، خُم عشق امتحان کن
تو ز جنس آفتابی، چه به تن نشستهای؟ هان؟
ز گل سیاه برخیز، دل خود بر آسمان کن
حلمی ار کلام جان گفت تو به کفر خویش بخشای
سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن
گمشدهی راه دور! حال بیا در حضور
حال بیا در امان ای شده در صد عبور
ای نفس مرتعش، دست و دل کوهکش
ای فلک در تپش، حال بیا جورِ جور
کوچک بیجا زده! رو ز برم مرتده!
مذهبی ملحده! گم شو ز صحن ظهور
من خوش سوداییام، بیغم پیداییام
بیخود بیجاییام در تپش این سطور
دست به بالا برم، تخت به پایین کشم
ساعت تخمیریام گفت مرا وقت سور
آمدهام بر زمین نی به خوش و نی به کین
بلکه عجم وا کنم از خَرِف و از قصور
حلمی بی سایهام، این ره و این آیهام
مذهب من جام می، مصحف من صوت و نور
در کالبد هستی در خود به تماشایی
ماییم همه اجزا، تنهایی و تنهایی
از خویش جدایی و با خویش عجین امّا
در حلقهی بیخویشی بی مایی و با مایی
بلوای جهانی تو، جنگاور جانی تو
هیچ از تو خبر نبوَد هر چند صفآرایی
صورتگر خاموشی، از صوت تو مینوشی
در چنگ تهیدستان سرمایهی غوغایی
در پرده چه میبینم؟ یک صورت و صد جلوه
از سیرت پنهایی دیگر چه فراز آیی
خوابی نه که بیداری، وهمی نه که حقداری
رخشندهی اعصاری، آخر به چه حاشایی؟
سلطانی و ما بنده، جان از تو سراینده
از نور تو میتابد این چشمهی بینایی
شاه ازلی جانا، هر دم غزلی گویی
آن را که نگارد جز حلمی به دلآرایی؟
آنچه میگذرد درد است، چون آنچه میگذرد جهل است. خری هر بار میگوید - دور از جناب بالای خر - که بیا این بار هم از میان خر و خرتر یکی را بگزینیم. ای روح! ای ذرّهی پیچیده در این کثافت انسانی، تو را جبری به هیچ گزیدنی نیست. تو آزادی که نگزینی و خود باشی.
حلمی | کتاب آزادی
باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم میخیزند و آن کارها تمام میکنند.
چشمان زیبا، دستان رعنا
آیم به نزدت امشب تماشا
آن نور دیده، در شب سپیده
آن موج افسون دریا به دریا
بیداری جان، پیدای پنهان
این کیست آخر این گونه با ما
حلقه به حلقه، منزل به منزل
گردم به گردش پروانهآسا
دستش بگیرم، دستم بگیرد
وصل است با من جانش خدایا
آنگه که سرد است جانم ز ظلمت
با آتش او سوزم ز گرما
آن یار دلبر، دیدار نزدیک
حلمی عاشق اینک به رویا