سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در خطّ میانه

نه دوستی و نه جنگ؛ ایستادن در خطّ میانه، و از هر دو سو شایستگان را برگزیدن. نه خیر و نه شر؛ پختگان را در میان آتش از خیرِ شر و شرِّ خیر رهانیدن. رفتگان بازمی‌گردند و بازآمدگان برخواهند خاست.

حلمی | کتاب آزادی
نه دوستی و نه جنگ | کتاب آزادی | حلمی
۰

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم
در عشق تو ورزیدن آداب نمی‌دانم


این قوم که می‌گوید "من خوش‌تر از او" دیو است
آرام نمی‌گیرم تا دیو بِنَنْشانم


صبحِ گُل سرخ ما از عشق به تعریق است
گرم عرقم جانا چون گرد تو می‌رانم


سرتاسر این رویا جز روح نمی‌بینم
پا تا فلک این راه در عشق برقصانم


قلبم جهتی دیگر جز ماه نمی‌گیرد
هر حکم که فرماید بر تخم دل و جانم


من صوفی جهلم مَر که خواب نکو خواهم؟
من ذرّه‌ی بیدارم هر لحظه به میدانم


حلمی سفری داری تا عشق به جا آری
من پیش‌ترم آنجا تا بخت بگردانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم | غزلیات حلمی

۰

بی‌نهایت دوستت می‌دارم

بی‌نهایت دوستت می‌دارم، ای بی‌نهایت دوست‌داشتنی! از بی‌نهایت آمده‌ام که تو را دوست بدارم. مردمان اخم‎ام می‌دارند و دوستان گاهی کناره می‌گیرند. اخم کنند آنان که در انبان خویش اخم دارند و کناره گیرند هرآنان که به جانشان کناره گرفتنی‌ست. آدمیزادی روان کند هر چه در چنته دارد، اخم کند و تف کند و لعن کند و ترانه‌ی بدآهنگ نفرت سر دهد. من نیز عشق می‌ورزم و بی‌نهایت روان می‎دارم که جز این نمی‌توانم. این حدّ من است، بزرگواران به گردن‌های افراشته و ایمان‌های قلنبه و جیب‌های پر خویش ببخشند.

حلمی | کتاب آزادی
بی‌نهایت دوستت می‌دارم | کتاب آزادی | حلمی
۰

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن
سوی ما همه گلستان، چو ندیده‌ای گمان کن
 
چو ز گُل مشام خواهی تن خار رنجه فرما
سر عقل هی مجنبان، صحبت دل است آن کن
 
نه چو منکران گریزان، به زبان لعن و لنگان
به کلام روح ای جان طلب از چراغ جان کن
 
تو ز منزل خدایی، تو حضور کبریایی
چه به شک فتاده‌رایی؟ هر چه گویمت چنان کن
 
به میان مردم وهم ز چه روی و جستجویی؟
خَم مرگ دوش بردی، خُم عشق امتحان کن
 
تو ز جنس آفتابی، چه به تن نشسته‌ای؟ هان؟
ز گل سیاه برخیز، دل خود بر آسمان کن
  
حلمی ار کلام جان گفت تو به کفر خویش بخشای
سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن | غزلیات حلمی

۰

گمشده‌ی راه دور! حال بیا در حضور

گمشده‌ی راه دور! حال بیا در حضور
حال بیا در امان ای شده در صد عبور


ای نفس مرتعش، دست و دل کوه‌کش
ای فلک در تپش، حال بیا جورِ جور


کوچک بی‌جا زده! رو ز برم مرتده!
مذهبی ملحده! گم شو ز صحن ظهور


من خوش سودایی‌ام، بی‌غم پیدایی‌ام
بی‌خود بی‌جایی‌ام در تپش این سطور


دست به بالا برم، تخت به پایین کشم
ساعت تخمیری‌ام گفت مرا وقت سور


آمده‌ام بر زمین نی به خوش و نی به کین
بلکه عجم وا کنم از خَرِف و از قصور


حلمی بی سایه‌ام، این ره و این آیه‌ام
مذهب من جام می، مصحف من صوت و نور

گمشده‌ی راه دور! حال بیا در حضور | غزلیات حلمی

۰

آسمان در مشت؛ خرج زمین

می‌دانم که جان من بر زمین رشد می‌کند. تمام آنچه بر آسمانهاست را خرج زمین می‌کنم. تمام آسمان را در مشت می‌کنم و بر زمین می‌کوبم. یار چنین خوش می‌دارد.

یار چنین خوش می‌دارد؛ کوبیدن دستگاه‌های غم و افراشتن مشت‌های شعف. یار چنین خوش می‌دارد؛ ترک‌تاز بی‌صفت متجاوز را در خاک خویش کوفتن.

آسمان در این لحظه گشوده‌ست. ای سخن پارسی، خوش آیین رقص به پا داشته‌ای. ای پارسی تو را نیز از خمودی اعصارت بیرون کشیده‌ام و گوشه‌های غم و مصیبت و نوحه‌ات یک به یک بر سر بتان نوحه‌خوان بی‌وجودت تکّه‌تکّه می‌کنم.

حلمی | کتاب آزادی
آسمان در مشت، خرج زمین | کتاب آزادی | حلمی
موسیقی: Vitas - Skyfall
۰

چرا انسان از حق می‌گریزد؟

خلق از حق می‌گریزد، نخبگانش از حق می‌گریزند، خلافکارانش می‌گریزند و راستکارانش می‌گریزند. خب زین همه گریختگان پس که می‌ماند؟ سگ می‌ماند با حق، و گربه می‌ماند، کبوتر می‌ماند، سنجاب و گرگ و روباه می‌ماند، پس چرا انسان می‌گریزد؟

چرا انسان از حق می‌گریزد؟
چون عاشق نفس خویش است.

حلمی | کتاب آزادی
چرا انسان از حق می‌گریزد؟ | کتاب آزادی | حلمی
۰

ذرّه‌ی خدام

تسلیم را به قدرقدرتی برگزیدم، نه به جنازگی و لشی. تسلیم به حقیقت را با شانه‌های بالاکشیده برگزیدم و خود را با حق، به مشقّت و خون تراز کردم. به بندگی و نوحه و زجّه و آه و توبه و ناله چنین نکردم. تسلیم را هر روز به قدرقدرتی شاهانه به جا می‌آرم.

روحم، ذرّه‌ی خدام، شاهم، بالابلند طنّاز خدادیده‌ی خداریسیده‌ام، خرزاده‌ی مذهبیون بی‌خدای خاک‌لیس مقبره‌باز گدای دنیا که نیستم. 

شوخی نیست؛
ذرّه‌ی خدام،
همچون خدام.

حلمی | کتاب آزادی
۰

در کالبد هستی در خود به تماشایی

در کالبد هستی در خود به تماشایی
ماییم همه اجزا، تن‌هایی و تنهایی
 
از خویش جدایی و با خویش عجین امّا
در حلقه‌ی بی‌خویشی بی مایی و با مایی
 
بلوای جهانی تو، جنگاور جانی تو
هیچ از تو خبر نبوَد هر چند صف‌آرایی
 
صورتگر خاموشی، از صوت تو می‌نوشی
در چنگ تهی‌دستان سرمایه‌ی غوغایی
 
در پرده چه می‌بینم؟ یک صورت و صد جلوه
از سیرت پنهایی دیگر چه فراز آیی
 
خوابی نه که بیداری، وهمی نه که حقداری
رخشنده‌ی اعصاری، آخر به چه حاشایی؟
 
سلطانی و ما بنده، جان از تو سراینده
از نور تو می‌تابد این چشمه‌ی بینایی
  
شاه ازلی جانا، هر دم غزلی گویی
آن را که نگارد جز حلمی به دل‌آرایی؟

در کالبد هستی در خود به تماشایی | غزلیات حلمی

۰

آزادی را بگزین!

آنچه می‌گذرد درد است، چون آنچه می‌گذرد جهل است. خری هر بار می‌گوید - دور از جناب بالای خر - که بیا این بار هم از میان خر و خرتر یکی را بگزینیم. ای روح! ای ذرّه‌ی پیچیده در این کثافت انسانی، تو را جبری به هیچ گزیدنی نیست. تو آزادی که نگزینی و خود باشی.


بسیار بگزیدی و در کثافت خود غوطه‌تر زدی،
این بار اگر بگزینی دیگر تمامی.


آزادی را بگزین!
آزادی نیز به ناز و آبادی تو را به گوشه‌ای بگزیده‌ست،
آن گوشه را بیاب و بگزین؛
گوشه‌ی نایاب نگزیدن.


حلمی | کتاب آزادی

آزادی را بگزین! | کتاب آزادی | حلمی

۰

در درون شب

باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم می‌خیزند و آن کارها تمام می‌کنند.


مرا به جان هماره بایدی‌ست، چون که شاید و نتوانم نمی‌دانم. نمی‌دانم بسیار می‌دانم، امّا نتوانم نه، خاصه این بارها که یار حکم کند.


در درون شب، در عمق شب، نقطه‌ای‌ست که هیچکس‌اش نمی‌داند. آن نقطه را من می‌دانم، به درونش می‌پیچم و کار را تمام می‌کنم.


حلمی | کتاب آزادی
در درون شب | کتاب آزادی | حلمی
۰

چشمان زیبا، دستان رعنا

چشمان زیبا، دستان رعنا
آیم به نزدت امشب تماشا
 
آن نور دیده، در شب سپیده
آن موج افسون دریا به دریا
 
بیداری جان، پیدای پنهان
این کیست آخر این گونه با ما
 
حلقه به حلقه، منزل به منزل
گردم به گردش پروانه‌آسا
 
دستش بگیرم، دستم بگیرد
وصل است با من جانش خدایا
 
آنگه که سرد است جانم ز ظلمت
با آتش او سوزم ز گرما
  
آن یار دلبر، دیدار نزدیک
حلمی عاشق اینک به رویا

چشمان زیبا، دستان رعنا | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان