سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

فدای زندگی

برای آنکه دوست شما باشم، می بایست که به اندازه‌ی کافی دشمن شما بوده باشم. می‌بایست که به اندازه‌ی کافی رنج کشیده باشید تا به اندازه‌ی کافی مشعوف گردید. می‌بایستی آنقدر در غفلت خود بپوسید تا در سپیده‌دم بیداری در هنگام ملاقات با نور و شنیدن آوای بهشتی عشق، سر از پا نشناسید و دیوانه‌وار تمام خویش را، ذرّه ذرّه، فدای زندگی کنید.


حلمی | کتاب آزادی

فدای زندگی | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Eternal Eclipse - Shape of Lies

۰

آرام باش و بگذار..

چنین شرارتها و اهریمنی‌ها تاریخ عوالم کم به خود ندیده است. نور و فرشتگی نیز کم نبوده‌ است، باری در عصر تاریکی چنین غلبه با تاریکی‌ست. اینجا نور بار آوردن هنر است، اینجا روشنی کار است. همه سو آدمی به هدر است. اینجا و در این زمان است که روح باید کارستان کند و آن چیزی باشد که هرگز نبوده است: آزاد. 


دهانت را ببند ای مستضعف، خموش باش! آنکه عربده زد و مرگ گفت امروز تباهش را ببین. خاموش باش، عدالت را ببین که در همه سو جاری‌ست. ببین که تو حریصی و بر تو حریصان سوارند. نیک باش، خواهی دید نیکان از راه خواهند رسید به سامان امور. درست باش، اگرچه این رسم زمانه نیست. 


آرام باش و بگذار کار ناتمام را تمام کنیم؛
آنگاه که دانستیم عدالت برقرار است،
آزادی فرا می‌رسد.


حلمی | کتاب آزادی

آزادی فرا می‌رسد | کتاب آزادی | حلمی

۰

جهان اندر کف آوردم..

جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری
نه این خویشی که من باشد منی بس مردم‌آزاری
 
چو نام از جام حق دارم چه باک از غیرت طوفان
زمین در رقص عشق آرم اشارت تا زنی باری
 
نفس درسینه‌ام آتش، سرود زندگی خوانم
جهانی نو به گرد آرم فرا از هر چه پنداری
 
نکورویان و مه‌خویان که نام از باده می‌گیرند
بگویم حجله پردازند که شب در پیش و بیداری
 
دم از حق می‌زنم چونان که سقف چرخ بشکافد
غم دوری به سر آرم به وصل روح درباری
 
چو جان بر جان کنم تسلیم و جانانم میان آرم
بدو گویم خوشا مرگی چنین تا جان به جان آری
 
سلامی می‌دهم دل را، وداع با مردمان گویم
که من جان خواهم و آنان جهانی خالی و عاری
 
نگویم مرده آن کس را که خاک افتاد و جان در داد
که او تا آسمانی رفت و باز آمد پی کاری
 
رو از آبی که جان شوید یکی پیمانه پر می کن
که سیل اشک طاقت‌کش خوشست از هرچه ناچاری
 
چو حلمی نهان‌پیما رهای خاص و عامی شو
که برخیزد ز خاص اندوه و عامی می‌کشد خواری

جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری | غزلیات حلمی

۰

این زمین با حاکمان نوبرش

این زمین با حاکمان نوبرش
کرده انسان را به هر دم نوکرش


گفت با دل راه آزادی بجو
ابتدا این بود و این هم آخرش


نوحه‌خوان این شب دیرین مشو
غم مخور از شیوه‌ی غم‌پرورش


این چنین بوده‌ست و خواهد بود و بس
با خوشانِ بنده‌ی خیر و شرش


بندها باید از این زندان گشود
رست باید همچو توفان از برش


گفت حلمی با خموشان نطق شب
تو ببین کو مردم و کو منبرش

این زمین با حاکمان نوبرش | غزلیات حلمی

۰

سلام ای جهان نو!

شیخ زاهد را می‎شناسم، و شیخ صفی‌ را. هر دو را به نیکی‎ می‌شناسم. کار در همین جا شروع شد، کار در همین جا پایان گیرد.

کار در همین جا و در همین خطّه شروع شد، و فرود آمده‌ام تا کار را در همین جا و در همین خطّه به پایان برسانم؛ که دایره در همان نقطه پایان گیرد که آغاز گشت. خداحافظ ای سلام!

شیخ و صوفی را با هم در یک قبر دفن می‌کنم و شادمانه و رقصان می‌سرایم: خداحافظ ای جهان کهن! سلام ای جهان نو! 

حلمی | کتاب آزادی
سلام ای جهان نو! | کتاب آزادی | حلمی
۰

مجرای جان عاشق

در میادین جنگ چنین آتش و هیاهو نیست چون این وقت که خداوند جان عاشق به خویش می‌خواند و قلم در دست چون زبانه‌ای بی‌بدیل از آتش می‌گردد. رزمندگان چنین خون و آتش نمی‌آزمایند که عاشقِ تسلیم به حقیقت می‌پیماید.


آنگاه که سخن تمام شد دزدانه به پیرامون می‌نگرم؛ نکند آتشی، هیاهویی، تلاطمی زین هجوم و غلبه؟! نه، خوشبختانه چیزی نیست. هر چند همه‌ی اینها نیز هست!


پنداشته بودم قلب خود و آتش جان خود را می‌سرایم،
خداوند گفت: نه! من خود را از مجرای جان تو می‌سرایم.


حلمی | کتاب آزادی

از مجرای جان تو | کتاب آزادی | حلمی

۰

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار
در سخن این رازهای بی‌قرار


هر چه پنهانی به گوشم می‌تنند
در خط سوّم ببینید آشکار


این سخن از غار خاموشی رسید
بشنوید ای دوستان رازدار


تا که بی‌پروا شود پروانه‌ای
بس زمانها از خزان و از بهار


راه ما را عارفی بشنیده‌ بود
عارفا برخیز این سوی نوار


راه عشق است و نه آسان می‌پزد
پخته را آنگاه درد بی‌شمار


کار سوزان دل دیوانه‌ای
درنیابد هیچ عارف هیچ بار


عاشقان آنسوی خطّ آخرند
نور هم آنجا نیابد هیچ کار


گفت حلمی چیست اسرار نهان؟
یار یارا یار یارا یار یار!

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار | غزلیات حلمی

۰

دوای درد جانم اعتماد است

دوای درد جانم اعتماد است 
به چشم بسته جان‌دادن به باد است 
چه باک از خنده‌های تلخ جانان 
که نوش عاشق از غمهای شاد است

حلمی

دوای درد جانم اعتماد است | رباعیات حلمی

۰

این بار از همه بار بالاتر

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام، آنگاه که نیکان از ترس دیوان به لانه‌هاشان خزیده بودند، و من از نیکان در برابر دیوان دفاع کردم. من از نیکان در برابر شروران پاسداری کردم. لیکن نیکان شرارت بیشتر کردند و سلیمانیان از نیکی خویش ترسیدند و تن به ذلالت‌های از خود کمتران دادند. چراکه تکبّر ورزیدند و پاسخ متکبّران را جز خواری و ذلالت نیست. 

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام، این بار از همه بار بالاتر. نه به حفاظت نیکی در برابر شروری، بلکه به حفاظت عشق و جان لطیف خاضع از ترک‌تاز بی‌صفت قبیله‌پرست. 

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام،
این بار از همه بار بالاتر. 
خیر و شر این بار هر دو را سر زده‌ام.

حلمی | کتاب آزادی
این بار از همه بار بالاتر | کتاب آزادی | حلمی
۰

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح
تمام رنج‌های جان چشیده‌ام بدون شرح
 
چنین مقدّر است که به اوج آسمان روم
تمام جامه‌ها به خود دریده‌ام بدون شرح
 
چو رفته‌ام به ناکجا چنین نوید می‌دهم
به صبح روز آخرین دویده‌ام بدون شرح
 
سپیده است جان من، کجا نهان توان کنم
به منزل شبانه‌اش کُچیده‌ام بدون شرح
 
به شب ستاره می‌تند نگاه خامشانه‌اش
ستاره‌ای به چشم او خریده‌ام بدون شرح
 
چگونه کم توان شدن به پای سرو روشنش
اگرچه در نگاه او خمیده‌ام بدون شرح
 
ز فتح قلّه‌های جان چکامه‌ها سروده‌ام
ز چشمه‌سار عاشقان چکیده‌ام بدون شرح
 
سریر مخملین روح نشستگاه این من است
منی که از زوال تن جهیده‌ام بدون شرح
 
ز خطّ سوّم است کار قرین جاودانگی
به تخت مرمرین دل رسیده‌ام بدون شرح
 
همین سزای خدمتم که عشق در بیان کنم
منی که یک شکوفه هم نچیده‌ام بدون شرح
 
غزلسرای شهر دل منم، نی‌ام ز آب و گل
ورای عقل و منطق و عقیده‌ام بدون شرح 


به جسم خاک حلمی‌ام، روم دو چند روزه‌ای
ز بر کند ولی فلک قصیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح | غزلیات حلمی

۰

آنها که رقص نمی‌توانند..

رسالت عشق، وظیفه‌ی خاموشی. در عمیق‌ترین گود شب نشستن و کلمه را دریافتن و به قلم راندن. عادت انسان را پاس نداشتن، و به شمّاطه‌ی مقدّر در خود نشستن و از خود برخاستن و جز عشق به هیچ تن ندادن. 


رسالت عشق، وظیفه‌ی آزادی. از خلق بی‌صنم دامن کشیدن و با خلق صنم جام زدن. در محال زیستن و با مبادا رقصیدن، و هیچ کس را جز هیچکسان به حریم قدسی خویش راه ندادن. 


دروازه‌ی آسمان گشوده است 
و این لحظه را جز رقصیدن فتوا نیست. 
آنها که رقص نمی‌توانند پس چه می‌توانند؟


حلمی | کتاب آزادی

رسالت عشق، وظیفه‌ی خاموشی | کتاب آزادی | حلمی

۰

هیچ کدام را نمی‌بینم

 شیطان سرخ در برابرم ایستاده. هیچ نمی‌دانستم این ناچیز می‌تواند این همه راه بیاید. خوش آمدی ای عزیز، خوش آمدی که به کوتوله شدن آمدی. 


می‌نگرم؛ شیطان سرخ در دامنم ایستاده.
می‌نگرم؛ نه شیطان سرخ و نه شیخ سیاه هیچ کدام را نمی‌بینم.


حلمی | کتاب آزادی

هیچ کدام را نمی‌بینم | حلمی | کتاب آزادی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان