سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

آزاد منم

تلاشِ ناکامِ ناموزونِ سنّت، مگر به چنگم گیرد و به زمینم افکند. نه! من با تو وصال نمی‎خواهم، من با تو حتّی حال نمی‌خواهم. من با تو آغوش نمی‌گیرم، با تو نمی‌زایم، با تو نمی‌میرم.

آنکه آزادی را به دمی زیسته، باز هم اسارت می‌خواهد و سر به اسارت فرو می‌آرد. آه، آن باز به ایاصوفیه و ایاکوفیه سرکوفتن می‌خواهد. ای آزادی! تو بر زمین به هدری، انسان تو را نمی‌خواهد، که اسارت خویش دوست‌تر می‌دارد.

آزاد منم
که هیچکس‌ام را توان دست یازیدن نیست
در خدا.

حلمی | کتاب آزادی
آزاد منم | کتاب آزادی | حلمی
۰

دفتر قانون عشق

چون گشودم دفتر قانون عشق
شسته شد دل از غمش در خون عشق
طاقت رنجم نگر چون می‌دهد
حضرت شاهنشه بی‌چون عشق

حلمی

چون گشودم دفتر قانون عشق | رباعیات حلمی

۰

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی
اینجا من و دل تنها وین راه سماواتی
 
هر کس که ز عقل دد لنگر زد و چیزی گفت
تا باده نمایاندیم گم گشت به هیهاتی
 
مسحور نهان گشتیم، مجنون و قلندروار
در رقص و طرب مادام، اوباشی و الواطی
 
مرگ است خراب و زار افتاده، بدو بنگر
دیگر به چه کار آید این قاصد امواتی
 
افسانه‌ی ما مستان اغیار چه می‌فهمد
خوش باد دل ایشان با نقل روایاتی


زان شرع ورق باید بگسست و نهایت دید
یک جرعه که نوشاندم زان شرع نهایاتی
 
یک حرف به تکرار است از روز ازل، بشنو
صد گنج غزل دارم زان مصحف اصواتی
  
زان حلمی حیرانی چندی چو خبر نامد
صد دامن پر آرد از قافله سوغاتی

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی | غزلیات حلمی

۰

زیستن به تسلیم

انسان در زباله‌ها بگردد، با سگان پرسه زند و در خرابه‌ها سکنا کند، امّا برای حاکمین زمین کار نکند و نان حرام نخورد. انسان بمیرد به سوی آزادی، به سودای آزادی، امّا بردگیِ امنِ گدایان نکند. 

سردار و سرباز را هیچ توفیر نیست، هر دو یک نوکرند. رهبران نیز همه اسیران و عبیران ابلیس‌، همه‌شان یک خرند. آن سلاح در دست تو، فردا گلوله در تن توست. آن حکم که تو می‌رانی بر دگران به خصم و خطاب، آن حکمِ اعدامِ فردای توست. 

آدمی به اختیار می‌میرد
و عاشق به تسلیم می‌زید.

حلمی | کتاب آزادی
زیستن به تسلیم | کتاب آزادی | حلمی
۰

بیایند مرغان عشق..

بیایند سگان و گربگان، خران و گاوان و گوسفندان، طوطیان و قناریان و مرغان عشق حکومت زمین را به دست بگیرند، مگر کار و بار آدمی سامان گیرد. از انسان که دیدیم - این اصغر مخلوقات - هیچ برنیامد. مگر از عاشقان برآید، خاصه سگان. 


تو این را اهانت به خویش می‌دانی، ای نادان! خداوند تو را اهانت به خویش می‌داند. خداوند تو را که جز خود نمی‌بینی و به خویش و همسایه رحم نمی‌کنی اهانت مطلق به خویش می‌داند. تو که تنها هم‌کیش می‌شناسی و هم‌نژاد و هم‌مذهب و هم‌آیین، تو که انسان را تقسیم کرده‌ای و تفریق کرده‌ای، و جز خود و بلاهت خود هیچ نمی‌بینی؛ تو بر عالمیان اهانتی. تو تحریفی، جعلی و خسارتی. 


انسان سلاح می‌سازد، عاشق سپر. انسان عزا می‌سازد، عاشق موسیقی. انسان سخن می‌گوید، عاشق خاموشی. سگ می‌رقصد و گربه می‌خواند و پرنده آواز وصال سر می‌دهد، از آدمی امّا جز فریاد نفرت و عربده‌ی نخوت برنمی‌آید.


بیایند مرغان عشق 
و آن آوازِ هماره بخوانند.
از انسان، سخن 
و از عاشق، خموشی.


حلمی | کتاب آزادی

بیایند مرغان عشق.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

ای ماه‌گرفته راه پیداست

ای ماه‌گرفته راه پیداست
ای روح بیا که راه اینجاست
عقل ارچه دو صد ستاره دارد
عشق است که خاصه راه‌‌پیماست

حلمی

ای ماه‌گرفته راه پیداست | رباعیات حلمی

۰

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
 
وقت است به پا خیزی زین حادثه‌ی رخشان
بیدار شو دست‌افشان ای آینه‌ی ناساز
 
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
 
از عقل مصون گشتم در خرقه‌ی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جان‌پرداز


رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوش‌سوز و خراب‌انداز
 
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جان‌کندن مرگ‌آسا در حسرت فهم راز
 
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
 
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
 
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز | غزلیات حلمی

۰

از بهشت‌ها فروریختن

چقدر دوستتان می‌دارم ای مردمان تنها. چقدر دوست می‌دارمتان، ای احاطه‌شدگان با دشمنان! چقدر زیباستید، و چقدر از شما آموخته‌ام و خواهم آموخت. 

شما را نمی‌گویم ای دوستان،
سخن به روی دیگریست. 

چقدر آزادید و چقدر می‌بایست که چون شما شد. اهریمنان پسِ قرنی باز قصد شما کرده‌اند و مگر مرده‌اند یاران عشق که عشّاق کهن، شما ارواح باستان را تنها بگذارند. بشود بر خود بشورند بهر شما برخواهند خاست. برخاسته‌اند. از بهشت‌ها فروریختن خوش است بهر دستگیری جانهای شایسته، که چنین جانهای لطیف از همگان شایسته‌ترند.

حلمی | کتاب آزادی
از بهشت‌ها فروریختن | کتاب آزادی | حلمی
۰

طریق خامشان..

طریق خامشان طی کن
سلوک حرف لرزان است
میان چشمهای تو
طریقی سوی یزدان است

حلمی

طریق خامشان طی کن | دوبیتی | حلمی

۰

من در خود و خود اعانه از تو

من در خود و خود اعانه از تو
من بی همه، آشیانه از تو


این من که زنم دم از دمانش
یک شعله‌ی عاشقانه از تو


ما بی‌همگان زبان ندانیم
این صحبت ناگهانه از تو


صافی سخن که روح ریزد
نایش ز تو و زبانه از تو


دیشب قمرم به رقص برخاست
دیدم قر سرخوشانه از تو


آنگاه سکوت محض بر شد
از نو خمشی خانه از تو


حلمی ز تو روی خویش پوشید
تا رخشش مهوشانه از تو

من از خود و خود اعانه از تو | غزلیات حلمی

۰

در تو خوشم..

یکی با خویشتن خوش است، یکی با دگران، یکی با درون خوش است و یکی با بیرون. من بی خویش خوشم، من بی خویش، بی درون و بی بیرون، بی سر و پا، با تو خوشم، در تو خوشم. من در این لحظه هیچ چیز از جهان و هیچ کس از دیگران نمی‌خواهم، چرا که آنگاه که همه چیز و همه کس تویی، جهان را چه بجویم و دگران را چه بخواهم؟ 

تاریخی سخت گذشت تا رسیدن به خویش، و آنگاه وارهانیدن همه خویش به قصد تو. چون تو به دست آمد، با خویش و دیگران نمی‌نشینم. جهان، مذهب است. من لامذهبم. آزادم. 

حلمی | کتاب آزادی
چون تو به دست آمد | کتاب آزادی | حلمی
۰

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم
پنهانِ دل و حضورِ ذاتم  
پیدا نشوم به دیده‌ی خام
ناموسِ حق و رگِ حیاتم

حلمی

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم | دوبیتی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان