چون گشودم دفتر قانون عشق
شسته شد دل از غمش در خون عشق
طاقت رنجم نگر چون میدهد
حضرت شاهنشه بیچون عشق
اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی
اینجا من و دل تنها وین راه سماواتی
هر کس که ز عقل دد لنگر زد و چیزی گفت
تا باده نمایاندیم گم گشت به هیهاتی
مسحور نهان گشتیم، مجنون و قلندروار
در رقص و طرب مادام، اوباشی و الواطی
مرگ است خراب و زار افتاده، بدو بنگر
دیگر به چه کار آید این قاصد امواتی
افسانهی ما مستان اغیار چه میفهمد
خوش باد دل ایشان با نقل روایاتی
زان شرع ورق باید بگسست و نهایت دید
یک جرعه که نوشاندم زان شرع نهایاتی
یک حرف به تکرار است از روز ازل، بشنو
صد گنج غزل دارم زان مصحف اصواتی
زان حلمی حیرانی چندی چو خبر نامد
صد دامن پر آرد از قافله سوغاتی
بیایند سگان و گربگان، خران و گاوان و گوسفندان، طوطیان و قناریان و مرغان عشق حکومت زمین را به دست بگیرند، مگر کار و بار آدمی سامان گیرد. از انسان که دیدیم - این اصغر مخلوقات - هیچ برنیامد. مگر از عاشقان برآید، خاصه سگان.
ای ماهگرفته راه پیداست
ای روح بیا که راه اینجاست
عقل ارچه دو صد ستاره دارد
عشق است که خاصه راهپیماست
ای ساقی جانپرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
وقت است به پا خیزی زین حادثهی رخشان
بیدار شو دستافشان ای آینهی ناساز
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
از عقل مصون گشتم در خرقهی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جانپرداز
رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوشسوز و خرابانداز
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جانکندن مرگآسا در حسرت فهم راز
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز
من در خود و خود اعانه از تو
من بی همه، آشیانه از تو
این من که زنم دم از دمانش
یک شعلهی عاشقانه از تو
ما بیهمگان زبان ندانیم
این صحبت ناگهانه از تو
صافی سخن که روح ریزد
نایش ز تو و زبانه از تو
دیشب قمرم به رقص برخاست
دیدم قر سرخوشانه از تو
آنگاه سکوت محض بر شد
از نو خمشی خانه از تو
حلمی ز تو روی خویش پوشید
تا رخشش مهوشانه از تو