سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم
بنگرم زین شب دیوانه چه سان ره ببرم
 
ره نه هموار و نه من جز دو قدم راست توان
ساقیا نیست مرا جز به میانت نظرم
 
ترسم از روز پسین تا که رسد نوبت من
طلب باده کنم از قِبل درد سرم
 
چون بپرسند مرا بیش و کم از بیش و کمم
مست گویم که چه پرسید مرا، بی‌خبرم
 
من به دنیا شدم از حشمت میخانه‌ی دوست
بکشم باده و از جلوه‌ی او جلوه خرم
 
چرخش و زاویه‌ی حرف و قلم کار تو بود
چاکر عشقم و از بندگی‌ات مفتخرم
 
حلمیا نام نکو کردی و فرجام نکو
ز بلند نظرم وین سخن جلوه‌گرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم | غزلیات حلمی

۰

با خویشتنم جنگی‌ست..

با خویشتنم جنگی‌ست، جنگی نه که نیرنگی‌ست
هر رنج که می‌بینم زین خویشتن سنگی‌ست
 
سرمازده‌ام زین باد کز معبر مرگ آید
جان گیرد و خوش باشد کز ساز خوش‌آهنگی‌ست
 
رخصت ندهد دل را تا بار گران بندد
جادوگر خصم‌آگین بر مسند و اورنگی‌ست
 
باری نگرانم آه زان دیده‌ی سحرآلود
زان صوت هلاکت‌بار کز هلهله‌ی زنگی‌ست
 
ای عشق نجاتم ده، یک جرعه حیاتم ده
که این هیبت ناهنگام خاموش ز هر رنگی‌ست
 
ویرانم و می‌رانم در آتش آن چشمان
می‌سوزم و می‌خوانم از جان که بر آونگی‌ست
  
بیرون شو ازین اوهام، حلمی نفسی می‌کش
این جنگ که می‌بینی، جنگی نه که نیرنگی‌ست

با خویشتنم جنگی‌ست.. | غزلیات حلمی

۰

عشق این‌چنین کار می‌کند

از گوشه‌ی اتاقم به تمام جهان، از گوشه‌ی جانم به تمام جانها. عشق در قلب من این‌گونه می‌تپد، و این‌‌چنین کار می‌کند.


عشق این‌چنین کار می‌کند؛ 
همچون ساعتی که وارونه می‎گردد.


و تو باید قلمو را، قلم را، ابزار جراحی را، گچ را، قدم را، نفس را، جان را و انسان را و خدا را و همه چیز را، چنین برداری و چنین در کار کنی.


حلمی | هنر و معنویت

عشق این‌چنین کار می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

چون تو شکر این جهان نداند

چون تو شکر این جهان نداند
کشتی چو تو آسمان نداند


ما رشته چنان به عشق بستیم 
آن‌گونه که ریسمان نداند


آوازه‌ی ما بهشت پر کرد
اوصاف من و تو جان نداند


سلطان حقی و لازمانی
پنهانی تو مکان نداند


این منتقدان خام وا نه
چون حضرت دل گمان نداند


صد نکته ز تو غلط بخوانند
آنی تو که نکته‌خوان نداند


در پاسخ طعن عشق، جانان
جز ضربه به استخوان نداند


دائم به نماز عشق، حلمی
حتّی خبر اذان نداند

چون تو شکر این جهان نداند | غزلیات حلمی

موسیقی: Idan Raichel - Out of the Depths

۰

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه‌ از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم

حلمی

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم | رباعیات حلمی

۰

بیایید به عمق تابناک شب..

بیایید به عمق شب، به آن خرابه‌ها برویم. ای شب‌زندگان! ای بیداران روح! بیایید به عمق تابناک شب، به آن خرابه‌ها برویم، که از هر آبادی آبادتر است. من از خود عقب مانده‌ام، من از خودِ روح در تن جا مانده‌ام. بیایید با من، به عمق شب، به آن خرابه‌ها برویم.


در شب نور می‌بارد، آسمان می‌بارد، خدا می‌بارد. خدا می‌گوید جهانی نو بساز!‌ جهانی نو خیال کن و برآر! چشم در چشمان خدا دوخته؛ نه می‌سازم و نه برمی‌آرم، تنها جان می‌سپارم و جان می‌آرم.


ای شب‌زندگان!
ای بیداران روح!
بیایید به عمق تابناک شب،
به آن خرابه‌ها برویم.


حلمی |‌هنر و معنویت
بیایید به عمق شب.. | هنر و معنویت |‌ حلمی
۰

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر
ناز من هیچ مکش، عشوه‌ی من هیچ مخر
 
نفس روح کشم، خاک زمینم منما
جلوه‌ی یار کنم، تاب مداری منگر
 
مرگ را بی‌سببی هر دم و بی‌وعده زنم
ملک‌الموت غلامم دم هر شام و سحر
 
ساغرم جام جهان، خانه‌ی من میکده‌هاست
سوی من هیچ میا، در پی من هیچ مپر
 
ساقی ار نام دهد از دم پیمانه مرا
الفت باده چنین است، چه داری تو خبر
 
طالع از صوت نکو شد که چنین رقصان است
حرص پیمانه مزن، هی طمع بخت مبر
  
حلمی از راه دگر آمده، زو هیچ مپرس
رود از راه دگر آمده از راه دگر

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر | غزلیات حلمی

۰

باید عشق به جا آورده شود

باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه می‌خواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری. 


جهان از کف دست چون دود بر می‌خیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است. 


من شناس نمی‌شناسم. خاص نمی‌شناسم و عام نمی‌دانم. تنها آن به‌خود‌تپیده می‌دانم که از خویش فرو ریخته است. 


در خرابات می‌گذرم، از میان این دنیای خراب. انسان نمی‌خواهم، انسانِ برای خود. خدا می‌خواهم، هنر می‌خواهم، خلقت می‌خواهم. انسان را برای خدا، برای خلقت می‌خواهم. چرا که بر زمین پست باید عشق به جا آورده شود.


حلمی | هنر و معنویت

عشق این‌چنین کار می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

در عشق تو فروتنم

در عشق تو فروتنم، طلب مقامم نیست، هوای عامم نیست. در عشق تو خاموشم، شبم، عاشقم، کشتی‌ام، قایق‌ام. می‌برم و باز می‌گردانم. نفس خامم نیست.


نفس آتشین است، به درون می‌رود سینه می‌سوزاند و به برون حکومت‌ها واژگون می‌کند و بر می‌آرد. یکی دلّه می‌خواهد بماند، من ذلّه می‌گویم نه؛ وقت رفتن است. هر چند به جان دوستت می‌دارم.


ای به‌جان‌دوست‌داشته‌شدگان! وقت رفتن است. می‌بوسمتان و به حق وا می‌سپارمتان.


و هنر شما این است؛ 
وقت وداع، خاموشی، 
وقت آمدن، سپاس. 


حلمی | هنر و معنویت

در عشق تو فروتنم | هنر و معنویت | حلمی

۰

باید دوباره خدایی کنم

باید دوباره به خلق‌کردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعه‌ها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.


باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منم‌منم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشه‌ی خدا تا سحر برخیزم.


امشب بمیرم و سحر به پا خیزم. 


حلمی | هنر و معنویت

باید دوباره خدایی کنم | هنر و معنویت | حلمی

۰

بی‌صنم؛ سرگشته در جهان پست

The Tower by Jake Baddeley
لب نمی‌گنجد که حقیقت بگوید. جان نمی‌جنبد که به حقیقت جامه پوشاند. چرا که آن لبها که عمری به حروف عبث جنبیده را چه صنم به حقیقت؟ چرا که آن جانی را که به بطالت و اندوختن و حسرت و لاف و خلاف پیچیده را چه جنم حقیقت؟ 


بی‌جنم در درون مرزها زندانی‌ست. بی‌جنم را چه به پرواز؟ چه به آموختن؟ بی‌صنم را چه به کار، بار، دیدار یار؟


هنرنیاموخته چه کند جز اوهام وصال؟ موسیقی‌نشنیده چه بشنود جز ناله‌های حشیشی؟ آن بانگ‌ها نشنود جان بنگ‌زن. هنر را چه صنم با بنگیان و بنگیان را چه جنم هنر؟ 


حق ورا که به بزرگی خوانده و وی خود را به کوچکی می پسندد چه کند؟ هیچ، سرگشته در جهان پست به خود وانهدش تا کمان رنج کشد و عیار عشق یابد.


ما این رنج‌ها باید بکشیم،
این رنج‌ها گنج‌های فردایند.


حلمی | هنر و معنویت

موسیقی: Vivaldi - Vinta à piè d'un dolce affetto
۰

صفات باید سوزاند؛ هنر روح

تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمی‌کنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمی‌کنی. سفیران از راهها گذشته‌اند ای طفل نازپرورده‌ی گهواره‌نشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.


اوهام همانند می‌کند. می‌گوید من نیز چون او رفته‌ام. نه، تو هیچ نرفته‎ای. تو به سراب یازیده‌ای، تو سرابِ رفتن کرده‌ای. چرا که کبر، چرا که حسد، رفتن نمی‌داند، ماندن می‌داند و ثبات می‌داند، بر آنچه که نیست. 


کودن، قیاس می‌کند. فاسد، خود تمیز می‌داند. ثابت، خود به حرکت می‌پندارد. این‌ها صفت‌اند. صفات باید سوزاند. هنر روح این است.


حلمی | هنر و معنویت
صفات باید سوزاند | هنر روح | هنر و معنویت | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان