چه خبر عقلپرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خوابفروشان؟ خممحرابفروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟
چه خبر عقلپرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خوابفروشان؟ خممحرابفروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟
لحظه؛ به این لحظه نباید رسید، یا اگر کس رسید باید تا تمام این لحظه تاب آورد و آتشش به جان بخرد. لحظهای بیمروّت، تابسوز، بیگدار، بیحد؛ لحظهی نارفیق حقیقت.
حلمی | هنر و معنویت
شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند
خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند
روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند
خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا اینسان کند
این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند
خانه را از پایه باید ساختن
بهر این پیرایه حق توفان کند
وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لبتشنهای مهمان کند
موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won
عیب جوید در جهان مرد دنی
کودکی شر، ناتوانی، کودنی
خود نبیند تا گلو غرق گنه
دور و نزدیکان همه در قعر چه
در درون ظلمت انسان غافل است
گرچه پندارد دقیق و عاقل است
لیکن این چاه دروغ و کبر و لاف
لاجَرَم بیرون زند جِرم گزاف
خود بشوید عالم از این مردگان
تا نفس گیرد زمانی یک جهان
بر دهان لافیان سیلی زند
غرّه را هم گور او خود میکند
این چنین پندی و خودخندی بسی
تا ته این درّه هر آن میرسی
وانگهی وقت مکافات عمل
گرچه خود پنداشتی شیر و عسل
لیکن آن جُرم گران را کارهاست
تا خلاص آیی تو را بسیارهاست
عالم عدل است و وقت بازگشت
صدهزاران رفت و شد در چار هشت
آجرآجر، روزروز و سالسال
بهر خود زندان بسازی حالحال
فقر و ویرانی و مرگ بیشمار
سرد و سوز و تلخ جان بیقرار
دوزخت خود ساختی پس شکوه چیست؟
شکوه کردن در جهنّم کودنیست!
کار کن بیوقفه وقت آب نیست
کار ورّاجی بس و محراب نیست
هر که را کُشتی کنونت میکُشد
این طناب از زیر تو تو میکِشد
چه غمی یک سال و گویی صدهزار
عاقبت تو صاف گردی از غبار
عاقبت دانی که از فکر هدر
از سخنهای خراب بیثمر
هیچ در ناید به جز بار گزاف
که تو خود برساختی زیر لحاف
پس بشد این داستان عشق ما
تو بدانی کمکمک زان عشق ما
عشق را ببینی که چون آدم کند
هر سری را پرزبانه کم کند
*
آتش حق بر زمین گردیده باد!
ای رفیقان جان حق رقصیده باد!
منجی حق در دل آیینه است
منجی حق این دل بیکینه است
فرد باید گشت و از خود قد کشید
وانگهی چون باد بر عالم وزید
تا نپاشد کاسه از باد شکست
هیچ جانی جان به جانآرا نبست
پس مبارک باد و خوش باد این عدم
تا رسد برکات بالا دم به دم
نوقدم طفلی درون تن نشست
کهنهدرسی بود و بس لطفی خجست
یکی فراز آرد، یکی برافکند. یکی پی کند، یکی پی ریزد. یکی بالا رود، یکی پایین غلتد. از چرخ خارج شود یا فروتر گردد. از چنین دُور، خارج شدن خوش است.
هیچ چیز بر سر جایش ثابت نیست؛ به جلو حرکت کند یا به عقب گردد. آنچه به عقب گردد فرو پاشد، آنچه به جلو رود بقا یابد.
انسان با انسان برابر نیست، حیوان با حیوان، درخت با درخت، سنگ با سنگ. هر روح، کیهان خویش است و با کیهانهای دیگر به خصم یا وفاق. یار باشد یاری بیند، خصم گیرد کالبد از کف دهد تا از نو به تنی هستی فراگیرد. روح در تن باید قوانین هستی فرا گیرد.
هر که به برابری برخیزد به فساد مبتلا شود، به ناز بزید، از درون بپوکد و به فلاکت بمیرد. هر که به فردیت کوشد، بشکفد، بشکفاند، عمارتها از رنج رشد برآورد، با مرگ بالاتر رود، آخر از چنین دُور خارج شود، رستگار شود.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Shkoon - Ala Moj Al Bahr
برادران! بزرگواران! یاران دل! بر مستضعفان بشورید؛ بر مستضعفان فکر و بر مستضعفان حال! بشورید و ایشان را به زیر کشید! بشورید که برابری اهانتیست بر قانون دل. بشورید، که هیچکس با هیچکس برابر نیست، به عیار دل.
حلمی | هنر و معنویت
پشت پرده بازی پنهان کند
جان بگیرد از گِل و گِل جان کند
خانهی خواب است و ویران خوشتر است
روز دیگر بگذرد این آن کند
واصل جامانده سوی خانه شد
بادبانی جرئت توفان کند
خانه و این رنج راه بیکران
هر که را آتش به خود فرمان کند
عاقلی خشمید از کار عاشقی
تا مگر این سوختن درمان کند
این چنین راه نجاتش هیچ نیست
تو بگو حتّی به سر قرآن کند
چاره را در معبر میخانه جو
جرعهای جان دیو را انسان کند
حلمی از صبح ازل دیوانه بود
نه چنین دیوانگی پنهان کند
چنان بیدارم از رویا که رویایش نمیدانم
اگرچه خواب میبینم ولی خوابش نمیخوانم
من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش داد
من آن روحم که جز کشتی سرمستی نمیرانم
برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شد
به سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم
زمین میگویدم برخیز، فلک میگویدم بنشین
زمین و آسمانها را بچرخانم برقصانم
کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزد
که میگوید خدا مردهست که من رویای یزدانم
الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازی
که تا لنگرگهت خیزم رسنها را بدرّانم
دمی افتان، دمی خیزان، دمی چرخان و سرگردان
سوی اقیانست خیزم که امواجت بشرّانم
تو شمع طاقتافروزی، چراغ قامتافروزی
چه میسازی؟ چه میسوزی؟ مبادا شرم و دامانم
بخوان حلمی سرگردان به مستی، طالعت این است
تو خطّ باده میخوانی و من پیمانهگردانم
در جستجوی لحظهی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح میریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمین میکَنَم و به زمان فرو میریزم.
آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز میروند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا میلاد نو، و خوابی نو تا بیداری نو.
به وصل نمیاندیشم و به هجران.
به عشق میاندیشم
که جز آن در اندیشهام نیست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Worakls - Coeur de la Nuit
ناکسان آفتاب نمیدانند
گوهر شراب نمیدانند
سر به چاه خود فرو کرده
قصّهی ماهتاب نمیدانند
درب آسمان به خود بسته
جز زمین خواب نمیدانند
کاسهی شکست میبندند
جز ره لعاب نمیدانند
کودکان فکر و اوهامند
ذکر بیحجاب نمیدانند
عیسی زمان نمیبینند
تشنگان راه آب نمیدانند
گفت حلمی به وقت دریابند
حالیا این صواب نمیدانند
موسیقی: Giolì & Assia - Inside Your Head
دستان خلقت باز شد
آن غنچه را این ناز شد
آن جهدهای تلخ را
آخر چنین آواز شد
آن دشت را این روح را
آن کوه را این نوح را
آن خوابها مضرابها
این جامهی مجروح را
آوازهاش پرگار شد
چرخید و جان را کار شد
آن خفتهها را جار شد
خود عاقبت بیدار شد
خاموش و بیمقدار هین
بیحرف و بیافکار هین
مجرای جانش باز هان
پیمانه بیاطوار هین
دور فلک! پربارتر!
ای یار بدخو! هارتر!
ای آسمان! آوارتر!
ای روح! کاری کارتر!
صوفی سویش از نا فتاد
زاهد سوی منها فتاد
خودخوانده رأیش فاش شد
از اوج استغنا فتاد
بشّار دیدی هیچ شد؟
پندار دیدی هیچ شد؟
آن باغ تقوایی شوم
بیبار دیدی هیچ شد؟
سخت است و آسان میرسد
جان دادهای، جان میرسد
از بطن خونین زمان
انسانِ رقصان میرسد
با گرده سنگین از عدم
ره میسپارم دم به دم
همراه ای آزادگان!
ای بادبانان قلم!
همراه باد ای عاشقان!
همراهِ باد بینشان
هر آن که کشتی شعف
پهلو زند پهلوی جان