ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه سادهتر گیر
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
چندیست بختک تن تاب نهان بریدهست
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُردهش سوی سحر گیر
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
این خلوت خمیده چون قامت الف کن
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده
ای جان تو قصّهی دل زین خامه معتبر گیر
چشمیست در نهانی، روزنگه شهانی
آن چشمهسار نور و اصوات آسمانی
دل در میان نشسته، با دیدگان بسته
از کالبد بجسته در روح ناگهانی
از خویش و تن رهیده، در آستان رسیده
دروازهها گشوده زان عشق جاودانی
سیمان مرگ بشکست سیمای جان چو دیدم
صوت نهان شنیدم وان نور شهشهانی
رفتیم و مستمستان از هست و هیچ رستیم
چون هیچ هست گشتیم زان هستِ نیستانی
هرگوشهای وطن شد، جانان چو جان من شد
جان فارغ از بدن شد ز آوای تنتنانی
در جسم چیست مانی؟ در روح آی و پرکش
هر لحظه در سفر شو در وادی معانی
پرواز کن نهان بین تا نام و وصل گیری
پیراهن است این تن، بیهوده خویش خوانی
حلمی چو جام بگرفت شعر از نو نام بگرفت
سلطان حق چنین گفت، آن روح باستانی
آنگاه که مسکینان و مسلمین دنیا خفتهاند و قَدَرقدرتان آزادی از آتشدان روح به میدان خاستهاند، در بالاترین مداری که در آن هیچ کس خفته نیست و هیچ کس در تمنّای ریسمان و بند، حریصان در دوزخ درون در حال سوختن و بیآوازان در رویای قتل نور و موسیقی، ققنوس به آهستگی در زیر خاکستران خویش پر و بال میجنباند، به آرایشی نو در تناسخ هزاره.
رأس ساعت صفر؛
آتش پارسی.
حلمی | کتاب اخگران
ای عاشق دردانه برخیز به میخانه
این سد بِشِکن در بر با عزم حریفانه
برخیز و نمان بر در، این وصل به چنگ آور
چون وصل تو را خواند بگشا ره جانانه
شطح با ما نیست، اینجا عشق هست
خرق عادت کفر و با ما عشق هست
دل سراپای وجودش راستیست
راستی دیدی که ما را عشق هست
بیخطایی نیست در کار سلوک
چون خطا را هم سراپا عشق هست
بیخطاپندار را آفات برد
این کمالات خطا با عشق هست
سر زدیم از خویش و افتادیم باز
بعد از این هم رو به بالا عشق هست
کمتر از ما در همه عالم که بود؟
گفت خورشید سجایا: عشق هست!
ای عجب زین شمع خودسوز کمال
آه چشمانش دو دریا عشق هست
رفت روزی دیگر از تقویم عشق
گفت حلمی باز فردا عشق هست
از دست خودم گریزپایم
من زادهی شهرِ هیچجایم
من میر خودم، خدای بنگر
در من که حوالهی خدایم
بشکوفه زدم چو از دم دوست
بشنو نفحات مُشکسایم
آسوده نیام که خوابگردم
دلداده نیام که دلربایم
چون جرعه زنم ز بادهی عشق
بر باد چو باد و بادپایم
حلمی سَیَلان روح مینوش
از کِینفسان آریایم