سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به تو می‌نگرم

به جهان می‌نگرم؛ این شکلی از من است.
به خویش می‌نگرم؛‌ این شکلی از توست. 
شکل خویش بر جهان می‌فکنم. 

به کوهها می‌نگرم، شکل کوهها می‌شوم.
به دریاها می‌نگرم، شکل دریاها می‌شوم. 
به آسمانها می‌نگرم، شکل آسمانها می‌شوم.
به خاک می‌نگرم، خاک می‌شوم. 

به تو می‌نگرم؛ این شکلی از من است.
به تو می‌نگرم؛ تو می‌شوم. 

حلمی | کتاب اخگران
به تو می‌نگرم |‌ کتاب اخگران | حلمی
۰

حماسه خبر نمی‌کند

حماسه خبر نمی‌کند، چنان چون جاودانگی.
آفتاب خبر نمی‌کند و نیزه‌زاران گندمگونش در شعف‌گاهان سحر.
کوبه خبر نمی‌کند که کی می‌زند و ترانه‌ی آمدن سر می‌دهد. 

خروش خبر نمی‌کند،
و سپیده‌ای که در شب دست در حال روییدن است. 

حلمی | کتاب اخگران
حماسه خبر نمی‌کند | کتاب اخگران |‌ حلمی
موسیقی: Chris Rea - E
۰

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه ساده‌تر گیر
 
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
 
چندیست بختک تن تاب نهان بریده‌ست 
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
 
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُرده‌ش سوی سحر گیر
 
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب 
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
 
این خلوت خمیده چون قامت الف کن 
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
 
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده 
ای جان تو قصّه‌ی دل زین خامه معتبر گیر 

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر | غزلیات حلمی

۰

چشمی‌ست در نهانی..

چشمی‌ست در نهانی، روزنگه شهانی
آن چشمه‌سار نور و اصوات آسمانی
 
دل در میان نشسته، با دیدگان بسته
از کالبد بجسته در روح ناگهانی
 
از خویش و تن رهیده، در آستان رسیده
دروازه‌ها گشوده زان عشق جاودانی
 
سیمان مرگ بشکست سیمای جان چو دیدم
صوت نهان شنیدم وان نور شهشهانی


رفتیم و مست‌مستان از هست و هیچ رستیم
چون هیچ هست گشتیم زان هستِ نیستانی
 
هرگوشه‌ای وطن شد، جانان چو جان من شد
جان فارغ از بدن شد ز آوای تن‌تنانی
 
در جسم چیست مانی؟ در روح آی و پرکش
هر لحظه در سفر شو در وادی معانی
 
پرواز کن نهان بین تا نام و وصل گیری
پیراهن است این تن، بیهوده خویش خوانی
  
حلمی چو جام بگرفت شعر از نو نام بگرفت
سلطان حق چنین گفت، آن روح باستانی

چشمی‌ست در نهانی، روزنگه شهانی | غزلیات حلمی

۰

جرعه‌ی مردافکن

مگر به یک جرعه‌ی مردافکن بتوان از این مهلکه‌‌ی شرورانه گریخت، که به هر سو نظر می‌فکنی: دروغ، دشمن، خشکسالی.

دروغ تاج بر سر نهاده و بر مسند نشسته است، و همه شروران و دشمنان خانه‌زاد، فرزندان دروغ. فقر از دروغ، دشمنی از دروغ، خشکسالی از دروغ. 

مگر به یک جرعه‌ی مردافکن بتوان بدین مهلکه‌ی شرورانه فرو آمد و مذهب دروغ و حکومت دروغ و مردم دروغ از ریشه کند.

حلمی | کتاب اخگران
به یک جرعه‌ی مردافکن | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

تا عمر هست..

تا عمر هست جسم تخمیر می‌کنم و روح بر می‌کشم. تا عمر هست کوتولگان هیزم می‌کنم و اخگران پرواز می‌دهم.
تا عمر هست - این تنهایی عظیم بی‌انتها -، آسمان در آغوش می‌کنم، ماه در آغوش می‌کنم، خورشید در آغوش می‌کنم و با تمام جان خویش بر زمین می‌کوبم و از زمین سرد کوبیده‌ی نامروّت، عشق، آزادی، بخشایندگی و راستی فراز می‌کنم. 

تا عمر هست؛
این برکت بی‌حدّ ناممکن.

حلمی | کتاب اخگران
تا عمر هست | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

سر بیفراز

سر بیفراز به فروتنیِ به گفته درنامده! 
سر بیفراز به خاموشیِ در اهتزار، به سکوتِ در گفتگو!
سر بیفراز به عدم که درازنای دم است!
سر بیفراز به آسمان و بگو در این ثانیه‌ی ناممکن:
"این منم روح در کالبد آدمی، در جستجوی حقیقت، در هراس از هیچ! این منم آفتاب، این منم آتش، در شبی که از هیزمش روح می‌تابد و عشق می‌تراود."

سجده مکن بر زمین زار!
سر به دیوار کوبیده مکوب!
به صلیب زنگ‌آرمیده دل مدار!
سر بیفراز به آفتاب تفیده،
و در این لحظه بگو به آواز سرخ بی‌انتها:
آن آواز
آن آفتاب
آن سرخ
آن تفیده
آن بی‌انتها منم!

حلمی | کتاب اخگران
سر بیفراز | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

آتش پارسی

آتش پارسی | کتاب اخگران | حلمی

آنگاه که مسکینان و مسلمین دنیا خفته‌اند و قَدَرقدرتان آزادی از آتشدان روح به میدان خاسته‌اند، در بالاترین مداری که در آن هیچ کس خفته نیست و هیچ کس در تمنّای ریسمان و بند، حریصان در دوزخ درون در حال سوختن و بی‌آوازان در رویای قتل نور و موسیقی، ققنوس به آهستگی در زیر خاکستران خویش پر و بال می‌جنباند، به آرایشی نو در تناسخ هزاره.


رأس ساعت صفر؛
آتش پارسی. 


حلمی | کتاب اخگران

۰

ماهِ شایسته

هنوز
ماهِ شایسته
تمام نیست. 


حلمی | کتاب اخگران

ماهِ شایسته | کتاب اخگران | حلمی

۰

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه
این سد بِشِکن در بر با عزم حریفانه
برخیز و نمان بر در، این وصل به چنگ آور
چون وصل تو را خواند بگشا ره جانانه

حلمی

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه | رباعیات حلمی

۰

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست
خرق عادت کفر و با ما عشق هست


دل سراپای وجودش راستی‌ست
راستی دیدی که ما را عشق هست


بی‌خطایی نیست در کار سلوک
چون خطا را هم سراپا عشق هست


بی‌خطاپندار را آفات برد
این کمالات خطا با عشق هست


سر زدیم از خویش و افتادیم باز
بعد از این هم رو به بالا عشق هست


کمتر از ما در همه عالم که بود؟
گفت خورشید سجایا: عشق هست!


ای عجب زین شمع خودسوز کمال
آه چشمانش دو دریا عشق هست


رفت روزی دیگر از تقویم عشق
گفت حلمی باز فردا عشق هست

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست | غزلیات حلمی

۰

از دست خودم گریزپایم

از دست خودم گریزپایم
من زاده‌ی شهرِ هیچ‌جایم


من میر خودم، خدای بنگر
در من که حواله‌ی خدایم


بشکوفه زدم چو از دم دوست
بشنو نفحات مُشک‌سایم


آسوده نی‌ام که خوابگردم
دلداده نی‌ام که دلربایم


چون جرعه زنم ز باده‌ی عشق
بر باد‌ چو باد و بادپایم


حلمی سَیَلان روح می‌نوش
از کِی‌نفسان آریایم

از دست خودم گریزپایم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان