سرش پرتو زد و دل را نظر کرد
شبانگه قصهّی غم سر به سر کرد
گُل از گِل برکشید و باده پرورد
سحرگه خواب مستان معتبر کرد
سرش پرتو زد و دل را نظر کرد
شبانگه قصهّی غم سر به سر کرد
گُل از گِل برکشید و باده پرورد
سحرگه خواب مستان معتبر کرد

آنگاه که بتوانیم در جنگ بخندیم، در صلح نخواهیم خفت.
آنگاه که بتوانیم در جنگ بخوانیم، در صلح نخواهیم نالید.
آنگاه که بتوانیم در جنگ برقصیم، در صلح نخواهیم خشکید.
جنگجو تمنّای صلح نمیکند، پس هماره در آرامش است.
صلحجو در اشتیاق آرامش است، پس جنگ میسازد.
در آرزوی ثروت، فقر آفریده میشود،
در آرزوی برکت، فقدان.
در آرزوی بیداری، خواب نصیب میشود،
در آرزوی آگاهی، عصیان.
در آرزوی عشق، نفرت سر بر میآرد،
در آرزوی آرامش، طغیان.
در آرزوی زمین جدید، جنگ آفریده میشود،
در آرزوی نسیم حال، طوفان.
در آرزوی زیرکی، حماقت آفریده میشود،
در آرزوی کوه، کاهدان.
مهاجر به هیچکجا نمیرسد،
مسافر رسیده است.
شیرینزبان، سخن نمیفهمد،
خاموش با سخن است.
آنکس که میفروشد فقیر است،
آن کس که چهره مینماید گداست.
نادار میبخشد،
بیچهره در همهجاست.
حلمی | کتاب لامکان
همه چیز می دانند جز عشق،
و ما هیچ چیز نمیدانیم جز عشق.
و چنین عشق در نادانی حکم میراند.
و آن دانایی جهل است،
و این نادانی خرد است.
حلمی | کتاب لامکان

خاک بر باد و خواب بر آب، رویا هیچ و دیروز هیچ و فردا هیچ، و نه غم و نه شادی، تنها شعف؛ آتش دم.
دولت هیچ و ملّت هیچ و تاریکی هیچ و نور هیچ، کور هیچ و بینا هیچ، فقیر هیچ و غنی هیچ، نه روز و نه شب، تنها وجد؛ استغنای عدم.
حلمی | کتاب لامکان
از اینجا تا بعد از این، تا انتها، تا ابد بیخبرم. از آب بیخبرم، از سنگ بیخبرم، از باد بیخبرم، از آتش بیخبرم. از انسان بیخبرم و از روح بیخبرم. از خود بیخبرم و در خدا تا ابد، تا بیانتها از خدا بیخبرم.
حلمی | کتاب لامکان

شعلههای عشق پنهان میروند
از نو در کابینهی جان میروند
مهر حق در سینهی خاصان نشست
آن که باید حال بر آن میروند

همه افتادند که تو برخیزی. همه برخاستند که تو بنشینی. همه بال و پر از خویش کندند که تو بال و پر گیری. همه بال و پر رویاندند چون تو بی بال و پر شدی. همه دیدند چون تو از دیدن نظر برگرفتی، و همه ندیدند چون تنها تو دیدی. تنها تو هستی و هیچکس جز تو نیست، و در این همگی تو نیستی، و تو همهای.
آری، تو بگویی «نه»،
امّا تو همهای.
حلمی | کتاب لامکان

چنانکه شراب در خون میماند، جنون میرقصد، پرنده میپرد، باد میزند و سرو میخواند. چنانکه راه در قلب گشوده میشود و راز آواز می گیرد. چنانکه پرده بالا میرود و قوی به یقین راه مییابد و ضعیف به ایمان میلرزد و وامیماند. چنانکه یک هزار میشود و هزار هیچ. چنانکه خواب خاک میشود و رویا بالا میتند و روح بر سر رویا میشکفد. چنانکه روح از روح فرا میخیزد و در خدا میپیچد و در خدا میلرزد و در خدا جرقّه میزند و در خدا میرقصد و با خدا میرقصد و رقصان با خدا به زمین بازمیگردد. عاشق چنین است.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Katil - Kuzim
گذشتم تا گذشت، اینجا رسیدم
به کوی و منزل آوا رسیدم
دمی دیروز و هم فردا ندیدم
ز حالا بودم و حالا رسیدم
پریدم تا پرید از دل غم دل
ز بالا بودم و بالا رسیدم
می خونیندل رقصیده در عشق
بنوشیدم که نوشآسا رسیدم
سرم تا قلّههای مست پاشید
از آن نادرکجا در جا رسیدم
نه درجایی و ناجایی ندانم
که بیخود بودم و بیجا رسیدم
چو بیدنیا بدم آسان گسستم
چو با زیبا بدم زیبا رسیدم
مرا گوید شبیه عشق گشتی
بلی شکل تو گشتم تا رسیدم
به حلمی بس کن این شیرینزبانی
که تلخی دیدم و حلوا رسیدم
جنگسالار دلی، زیباستی
نی فزودی بلکه ما را کاستی
دل به سودای تو از سر باز زد
بر قراری شب به رویا راستی؟